میشه یکبار هم که شده من تو اولویت باشم.

همسرم یه اخلاق خیلی خیلی بدی که داره اینه که اولویت همیشه با فکر ، حرف ،نظر و کار خودش بوده.هیچ وقت اول یه چیزی رو برای من نخواسته بعد برای خودش.مثلا:من لباس نمیخرم تو هم نخر.من غذای خوب نمیخورم تو هم نخور.من تفریح نمیکنم چرا تو باید تفریح کنی. 

اما همیشه هم وانمود میکنه که اول به فکر منه .به فکر و نظر من هیچ وقت اعتماد نداشته .همین مساله باعث شده فقط خودش تصمیم بگیره و من توی این شش سال لعنتی هیچ تصمیمی برای زندگیم نگیرم.همین مساله باعث شده زندگی مشترکمون به بن بست برسه. 

من دارم یه تصمیم های خیلی مهمی برای زندگیم بعد از شش سال میگیرم که هنوز اون هیچی نمیدونه و در جریان نیست.امیدوارم وقتی فهمید خیلی شوکه نشه.

تولد دوباره

با خودم یه کتاب روان شناسی از ایران آورده بودم .فکر می کردم که یکسری لغات میتونه بهم کمک کنه .حالا می فهمم چقدر اشتباه می کردم . کلمات خوشگل و امیدوارکننده که نمیتونه من رو خوشحال کنه و به من کمک کنه .بدتر منو عصبی تر میکرد. 

اما الان من اینقدر خوشحالم که همسرم هم باورش نمیشه من اینقدر تغییر کردم.همه اینها به لطف حرفهای یک نفره که خیلی دوسش دارم.به من گفت تو هر روز بیشتر و بیشتر تو پوسته خودت فرو میری باید از این حالت بیای بیرون.من اونروز گریه ام گرفته بود.مثل همیشه که بغض میکردم و نمیتونستم حرف بزنم و باید گریه میکردم اما دیگه تموم شد . کارهایی که تو کل عمرم انجام نداده بودم رو انجام دادم و دیدم که میتونم موفق باشم.میتونم بلند حرف بزنم .بلند بخندم.خوشحال باشم و خودمو دوست داشته باشم همینطوری .بدون هیچ دلیل خاصی عاشق خودم باشم.بخاطر خودم زندگی کنم. 

زنگ زدم ایران بعد مدتها .دقیقا همین جمله رو به مامانم گفتم:خیلی دوستون دارم و دلم براتون خیلی تنگ شده.گفتم که چقدر بی تاب بودم برای برگشتن با اینکه میدونستم اونجا هم خبری نیست و زندگیم اینجا بهتره.مامان گفت ما هم دلمون برات تنگ شده.من تا حالا که بیست و نه ساله شدم بهشون نگفته بودم که دستشون دارم .همیشه تو نشون دادن احساساتم مشکل داشتم.اما الان راحت ترم. چقدر خوشحالم از این کارم.

امروز رفتیم پیش اون دوست قدیمی که در ابتدای ورودمون به اینجا خیلی کمکمون کرد.با این حال که از رفتن من ناراحته اما هنوز هم به فکر ما هستش . 

عجب رانندگی ای یاد گرفتم اینجا.خیلی راحت میشه رانندگی کرد چون خیلی قانونمنده.اصلا صدای بوق نمی شنوی .مخصوصا وقتی ببینن که خانمی سعی میکنن بیشتر مراعاتت رو بکنند. 

خدایا چقدر خوشحالم که اینجام.خدا جون ممنونم . خیلی خیلی دوست دارم.

جوجه سه روزه

من مثل یه جوجه سه روزه هستم.چرا؟چون الان سه روز میشه که از پوست خودم اومدم بیرون.سه روزه که دوباره متولد شدم.این دفعه دیگه واقعیه .چون خودمو این دفعه دیگه خیلی دوست دارم .بدنمو ،صورتمو ،افکارمو ، صدامو خلاصه همه اینها رو واقعا دوست دارم.باورم نمیشه که تونستم اینقدر تغییر کنم.