-
من مامانمو میخوام
چهارشنبه 8 آذرماه سال 1391 09:13
این مدت همش کار کردم. روزایی بوده که 14 ساعت کار میکردم. اینقدر خسته بودم و مشغول که وقت اینجا اومدن رو نداشتم. چقدر زندگیم تو این مدت همش تغییرات داشته، نه یه جای ثابت ، نه دوستا و آدمای ثابت . فقط کارم رو ثابت نگه داشتم . البته که اون هم پیشرفت خودش رو داشته . 12 روزه دوباره جام رو عوض کردم. هیچ چی غیر از هدفایی که...
-
یه هفته مریضی
دوشنبه 10 مهرماه سال 1391 09:56
یه شام 13 دلاری تویه رستوران خیلی سرد تایلندی باعث شد که یه هفته مریض باشم. هم داخل رستوارنش خیلی سرد بود ، هم اینکه غذاش اینقدر تند بود که همش آب خوردم اونم با کلی یخ. خلاثه اینکه یه هفته تو رختخواب افتادم و هر 6 ساعت بیدار م شدم ، دوباره قرص میخوردم و میخوابیدم. یکی که از 7 ماه پیش میشناختمش ، به دادم رسید. سوپ ،...
-
طعم نون لواش
شنبه 8 مهرماه سال 1391 03:58
بعضی موقعها یه چیزایی تو رو یاد گذشته میندازه که واقعا عجیبه. بعد مدتها مزه نون لواش من رو یاد مادربزرگم انداخت. خدا بیامرزدش. طعم خوشبختی رو اصلا نچشید. زود بیوه شد . وقتی میخواست به آرزوی بزرگش ( مکه رفتن ) برسه ، چند وقت قبلش مریض شد و از دنیا رفت. اما آدمی بود که هیچ اذیتی برای کسی نداشت.خدا رحمتت کنه. آره واقعا...
-
Carma
چهارشنبه 5 مهرماه سال 1391 12:18
امشب یکی دلم رو بدجوری شکست. احساس کردم بازیچه بودم.کلا کار این زن همینه. فکر میکردم چقدر ساده و معصومه با اون اشکایی که میریخت. اما بلده به موقعش موذی باشه و فیلم بازی کنه. هم اتاقی ، خواهرش دارن از ترکیه تشریف فرما میشن بعد برای ایشون زندگی سخت میشه و اتاق رو بازم دارن. امشب با کلی فیلم بازی کردن به من اینو گفتن ....
-
کلید
دوشنبه 3 مهرماه سال 1391 23:37
همه چی با کلیدهای خونه که جا گذاشته بودم شروع شد. شنبه بود و هم اتاقی ها هم برنامه داشتن که برن بیرون و ساعت 2 صبح میرسیدن. من هم کلید نداشتم.مجبور شدم برم خونه پسر اسپنیشه که با هم دعوامون شد . من هم دیگه کاملا همه چی رو تموم کردم. فکر میکردم بخاطر ماشین هنوز لازمش دارم. اما هر سختی ای رو حاضرم تحمل کنم جز بودن با...
-
خبر جدید
چهارشنبه 29 شهریورماه سال 1391 06:39
یه خبر جدید . دیگه مجبور نیستم این مدیر بدجنس و بد رو تحمل کنم. امروز که رفتم فهمیدم با یه مشتری دعواش شده و اونم اعتراض کرده و آقای مدیر رو فرستادن یه جای دیگه. یعنی از این بهتر نمیشد. این کار به اندازه کافی خودش استرس داره ، این مدیر عوضی هم به من بیشتر استرس میداد.امروز یه دلار کم آوردم. به یه نتیجه جدید رسیدم:...
-
How I met your mother
دوشنبه 27 شهریورماه سال 1391 12:13
عاشقشون شدم. موندم وقتی تمومش کردم چی کار کنم و چه جوری اونهمه بخندم. سیزن 5 اش یه چیزایی به آدم میگه. هر آدمی یه چمدونی از تجربیات ، خاطرات خوب و بد ، در واقع یه گذشته ای داره . حالا چیزی که مهمه اینه که همسفر زندگیت تو حمل این چمدون بتونه بهت کمک کنه. یا کمک کنه چمدون سبک تر بشه یا اینکه چمدون رو زمین بزاری و دیگه...
-
تنهای تنها
دوشنبه 27 شهریورماه سال 1391 10:42
امروز تنهای تنهای بودم. صبحانه خوردم ، فیلم How I met your mother رو دیدم. ورزش کردم . دوباره یه اپیزود دیگه دیدم . ببخشید چند تا اپیزود دیگه . دوش گرفتم . دوباره چند تا اپیزود. فیس بوک چک کردم ، دوباره چند تا اپیزود دیگه . ناهار رو با دیدن چند تا اپیزود دیگه خوردم. شام درست کردم ، دوباره چند تا اپیزود دیگه. خلاصه کل...
-
خانواده ، عشق
یکشنبه 26 شهریورماه سال 1391 21:56
این هفته خیلی هفته سختی بود. هر روز کار و بدون هیچ تفریحی هم داره تموم میشه. این چند روز رو که تا دیر وقت کار کردم و خسته برگشم خونه ، چقدر دلم میخواست مامانم بود ، یه غذای گرم و آماده ، یه کسی که بشه باهاش درددل کرد بدون اینکه بعدش سواستفاده کنه ، غر زد ، کسی که آرومت کنه . این هفته که تا دیروقت هم کار کردم ، آخرش...
-
یکسال شد
سهشنبه 21 شهریورماه سال 1391 09:25
انقدر سرگرم زندگی هستم که گذر لحظات رو حس نمیکنم ، انگار همین دیروز بود که تو فرودگاه مامان و خواهرم رو بغل کرده بودم و خداحافظی میکردم. انگار همین دیروز بود که رسیدم اینجا. سرزمین آرزوها. سرزمین فرصتها. خیلی چیزا یاد گرفتم. با آدمای زیادی آشنا شدم. دوستای زیادی پیدا کردم. کار اول و دومم رو هم که دارم. کالج رو هم که...
-
تولد آقای دندون پزشک
چهارشنبه 15 شهریورماه سال 1391 23:05
این یه دوست خوب جدیده. رویای دندون پزشک شدن داره. واقعا هم داره برای رسیدن به این رویا تلاش میکنه. سنش بالاست ، قیافه ای نداره، اما مهربونه. هفت ماه پیش باهاش آشنا شدم. همون موقع میخواست برای کالج رفتن بهم کمک کنه. اما من میترسیدم که کالج رو شروع کنم. دیروز یه دروغی سر هم کردیم که بگیم من لیسانس ندارم تا بتونم کالج رو...
-
تولد هم اتاقی
دوشنبه 13 شهریورماه سال 1391 07:30
تولد هم اتاقی بود.دوباره رفتیم همون کلاب ایرانیه.من تو رودربایستی گیر کردم و رفتم. دلم نیومد دلش رو بشکنم و نرم. زیاد هم خوش نگذشت. جالبه که اون پسره که باهاش رقصیدم هم اونجا بود. بچه ها که رفتم برقصن ، خواهر این پسره اومد طرف میز ما و شروع کرد با من صحبت کردن.گفت برادرم از شما خوشش اومده ، گفته من با شما صحبت کنم....
-
4 شهریور پارسال تا 4 شهریور امسال
دوشنبه 6 شهریورماه سال 1391 00:37
پارسال تو یه همچین روزی التهاب اومدن به اینجا و شلوغی کارام باعث شده بود که تو روز تولدم هیچی ننویسم اما امسال نه سر کار باید میرفتم نه خانواده ای هست که کنارشون اد باشم. پارسال با یه کیک تولدم رو جشن گرفتم در کنار خانواده ، امسال هنوز نمیدونم میخوام چی کار کنم. چرا آدم روز تولدش بیشتر از بقیه روزا احساس تنهایی میکنه....
-
اگر
جمعه 3 شهریورماه سال 1391 10:59
اگر چند ثانیه دیرتر بیرون اومده بودم اگر یه لباس معمولی میپوشیدم که تحت تاثیر قرار نگیره و بیشتر حواسش جمع باشه اگر دو روز پیش بهش زنگ نزده بودم اگر خودم ماشین داشتم اگر امروز بهم زنگ نزده بود اگر سر اون خیابون نمی پیچید اگر یه ذره صبر کرده بود تا ماشین پلیس رد بشه اگر حواسش رو جمع کرده بود چهار ساعت پیش جریمه نشده...
-
دل آدما
دوشنبه 30 مردادماه سال 1391 09:26
به نظر من دل آدما بستگی به پولشون نداره. شوهر سابق ماشین آخرین مدل خریده. تو این چند روز حتی یه بار هم نگفته بهت راید بدم. اما این پسر اسپنیشه همچنان داره بهم کمک میکنه با ماشین خیلی قدیمیه. حتی برای این کار جدیده که باید میرفتم یه شهر دیگه ، اون من رو برد. خدایا شکرت بخاطر تصمیمی که برای زندگیم گرفتم. تا حالاش که...
-
sky diving
چهارشنبه 25 مردادماه سال 1391 09:45
واقعا تجربه عالی و ترسناکی بود.بعد 3 ساعت رانندگی به سانتا باربارا رسیدیم. 7 نفری بودیم.از ارتفاع 13000 فیتی ، پریدیم پایین. فیلمش رو دیده بودم اما فکر نمیکردم اینقدر ترسناک باشه.موقع پریدن نمیدونستم باید چیکار کنم.همراهم بهم هیچی نگفته بود. خلاصه پریدیم.تا لحظه باز شدن چتر فقط جیغ میکشیدم.مرگ رو کامل احساس کرده بودم....
-
هدیه تولدم
شنبه 21 مردادماه سال 1391 11:02
تولدم چند روزه دیگه است اما فردا تولد هم خونه قبلیه . میخوام با همدیگه کار هیجان انگیز انجام بدیم. شیرجه تو آسمون. فردا ساعت دو بعدازظهر. میدونم ترسناکه . خطرناکه اما شاید یه مرحله جدیدی رو تو زندگی به روی من باز کنه. روبروشدن با ترس از ارتفاع. خرجش هم زیاده .برای 40 ثانیه با عکس 300 تومن در میاد.
-
هم خونه جدید
چهارشنبه 11 مردادماه سال 1391 11:20
بالاخره بعد 6 ماه از این جدا شدم ، فقط میخواستم دیگه پیشش نباشم . اما جدا شدن ازش هم راحت نبود چون خیلی بهم کمک میکرد و دیگه هیچ آزادی و استقلالی برای انجام کارام نداشتم . وسایلم رو با برادرش کمک کرد تا خونه جدید بردن. دو روز دیگه هم پیشش بودم حتی گفت برو وسایلت رو بیار و اینجا زندگی کن . یه خورده سست و تنبل شدم که...
-
چند روزی که گذشت
پنجشنبه 5 مردادماه سال 1391 06:07
مرتیکه خجالت نمیکشه میگه موهات رو برای من کوتاه کردی ، اگه یه ذره رمانتیک بودم همونجا سر کار شلوارش رو میکشید پایین. اگه بدجنس بودم و دلم برای دختر خوشگل مریضش نمیسوخت خیلی راحت میتونستم با این حرفی که بهم زده کاری کنم که از کار اخراجش کنن. اما این دل لامصب برای همه میسوزه غیر از خودم. یه خانم ایرانی که همکارمه ،...
-
دلتنگی
پنجشنبه 29 تیرماه سال 1391 09:00
دل آدم بعضی موقعها عجیب برای یه چیزایی تنگ میشه. بعد چند روزی رفتیم خرید مواد غذایی. سبزی و مرغ و میوه و ... بعد مدتها دارم سبزی پاک میکنم و مرغ میشورم. یاد مهمونیهای خانوادگی با همسر سابق افتادم. همیشه عید ، یه شب شام خانواده اون و یه شب شام خانواده من دعوت بودن.یه شب هم دوستای اون و من هم که دوستی نداشتم . یعنی بعد...
-
خدایا شکرت
سهشنبه 27 تیرماه سال 1391 08:49
بعد سه ماه به مهمترین خواسته ام که عوض کردن کارم بود بالاخره رسیدم. خانمی رو برای کارم استخدام کردن و کار من عوض میشه. چند روزه همینطور دارم کارم رو بهش آموزش میدم. دلم برای این کار تنگ میشه. خدایا شکرت ، چقدر براش صبر کردم. چه روزایی که از شدت سختی کار و خستگی و بدیش از خودم بدم میومد و تو تنهاییم گریه میکردم. یه...
-
هیچ خبر خاصی نیست
چهارشنبه 21 تیرماه سال 1391 09:37
هیچ اتفاق جدیدی نیفتاده. فقط اینکه من واقعا دیگه از زندگی با این پسره خسته شدم. میخوام برم. شاید با یه خانمی که همکارمه یه خونه اجاره کنیم. اینطوری وقت بیشتری برای خودم دارم و میتونم برای خودم برنامه ریزی کنم. این خانمه 54 سالشه ، خیلی نسبت به سنش شکسته شده ، از شوهرش جدا شده ، زیبایی ظاهری نداره اما خیلی مهربونه ....
-
سرگرمی جدید
چهارشنبه 21 تیرماه سال 1391 09:33
دیگه انگار خیلی کم کسی سراغ وبلاکش میاد.همه انگار از نوشتن و درد دل کردن هم خسته شدن. یا شاید فیس بوک و چک کردنش وقت دیگه ای نمیزاره.اما من اینجا رو بیشتر دوست دارم.
-
آقا بالا سر نخواستم
دوشنبه 19 تیرماه سال 1391 09:46
باید سریعتر خودمو از این زندان آزاد کنم. به محض اینکه یه کار دیگه پیدا کنم رفتم. تحمل اینکه کسی برای زمان من و لحظاتم تصمیم بگیره و اینکه با کی حرف بزنم و چطوری رفتار کنم و چی بپوشم رو ندارم.
-
سر سختی
دوشنبه 19 تیرماه سال 1391 09:44
بالاخره این سماجته انگار کار خودش رو کرد ، یه نفر رو برای کار من پیدا کردن. هفته دیگه شاید کارم عوض بشه. بعد مدتها موقع استراحت ، بالاخره باهاش حرف زدم.خیلی دستپاچه شده بود.عکس دختر دو ساله اش رو نشون داد.گفت مریضه. خودش هم که تصادف کرده بوده. میگه دوست داری با من بری بیرون.نمیدونه که من الان زندانی این پسره ام. مثل...
-
نمیدونم چی بگم
دوشنبه 19 تیرماه سال 1391 09:31
مرتیکه عوضی دوباره امروز میگه باید با مدیرم صحبت کنم.فردا حتما بهت زنگ میزنم خبر میدم. منم میگم ، شما واقعا کسی رو برای کار میخواین . یعنی اینکه من رو سر کار گذاشتی. فقط به این فکر میکنم که اگه یه روزی اینجا مدیر بشم ، من هم اینطوری با مردم رفتار میکنم.
-
مزایای مدیر بودن
یکشنبه 18 تیرماه سال 1391 08:02
به من میگه فردا زنگ بزن ، زنگ نمیزنم ، میگم حضوری برم بهتره، میرم ، روز کاریش نیست . آخه مگه مرض داری الکی قول میدی . بعد با خودم فکر میکنم منم اگر یه روزی یه کاره ای شدم اینجا ، من هم حتما همینطوری آدما سر کار میزارم و باهاشون بازی میکنم . بعد با خودم فکر میکنم من نمیتونم. من آدمی نیستم که بخوام کسی رو اذیت کنم ....
-
قدرت فکر
یکشنبه 18 تیرماه سال 1391 07:56
امروز تو همین فکرها بودم که کاش کسی به من توی کار کمک کنه یه دختره اومد و گفت : به من گفتن کارایی که میکنی به من یاد بدی. منم که قند تو دلم آب شد. چون خیلی حالم بد بود و شبش فقط 3 ساعتی شاید خوابم برده بود از خدا خواسته . همچنان منتظرم این خانمه که گرفتن دراگ تستش رو بده و استخدامش کنن. ساعات کاریم شاید کمتر بشه اما...
-
One day
شنبه 17 تیرماه سال 1391 08:49
اسم فیلمی بود که امروز دیدم. یه دختر و پسر تو روز فارغ التحصیلیشون با هم آشنا میشن و ترجیح میدن که با ه دوست بمونن. تو همه شادیها و ناراحتیها ، با هم درددل میکردن. دختره اما عاشق پسره بود و پسره چشمش دنبال بقیه. کمتر وقتی شاد بود یاد دختره می افتاد . تا اینکه ازدواج کرد. زنش با دوست پسره رابطه برقرار کرد و از پسره جدا...
-
انتظار
شنبه 17 تیرماه سال 1391 08:42
منتظرم تا موقعیت کاریم عوض بشه. منتظرم یه کار دیگه پیدا کنم . منتظر یه موقعیت و آدمایی خوبی هستم که از پیش این پسره برم. منتظرم تا درسم رو شروع کنم. البته همه این انتظارها انرژی زیادی برده به همراه تلاش . زندگی همه اینطوریه یا برای من اینقدر لحظات و تغییرات مثبت تو زندگیم مهمه.