-
قواعد بازی
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1391 10:21
آره زندگیه یه بازیه و اگر قواعدش رو بلد نباشی خودش مجبورت میکنی یاد بگیری . من الان 6 ماهه دیگه هیچ تغییر مثبتی نکردم ، فقط پیش این پسره موندم و رفتم سر کار و برگشتم . البته زبانم بهتر شده. تلفنم رو عوض کردم و یه مقدار پول جمع کردم. دیگه میدونم وقتشه کار بهتری پیدا کنم و از پیش این پسره برم . برای بهتر شدن باید فقط...
-
قبل از اینکه نشانی ات را تغییر دهی ، فکرت را عوض کن.
چهارشنبه 14 تیرماه سال 1391 08:05
دو شهوریور 1390 نوشتم : من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که میبینم بد آهنگ است . بیا ره توشه برداریم ، قدم در راهی بی برگشت بگذاریم . ببینیم آسمان در هر کجا آیا همین رنگ است . ۳ جولای 2012 مینویسم : ما دنیا را همان طور میبینیم که هستیم ، در دیگراه چیزهایی را می بینیم که در درون ما وجود دارد ، آدمی که مثبت و مهربون...
-
گفتگوی درونی
یکشنبه 11 تیرماه سال 1391 08:59
کل روز ، وقتی دارم کار میکنم ، همش دارم با خودم فکر میکنم ، فکرای مختلف، جام رو عوض کنم ، کارم رو چطوری بهتر کنم، یه کار دیگه چطوری و کجا پیدا کنم ، موهام رو کوتاه کنم و یه ذره قیافه ام تغییر کنه تا روحیه ام بهتر بشه، یا برم لباس برای خودم بخرم یا بستنی ، پول پس انداز کنم یا به مستقل شدنم فکر کنم. کی ماشین بخرم.کی...
-
تولدت مبارک خوشگلم
شنبه 10 تیرماه سال 1391 09:53
چقدر صدات خوشحال بود.جیغ میزد از خوشحالی.پارسال یه دوچرخه داشت برای تولدش. امسال کلی اسباب بازی . چقدر دلم میخواست منم اونجا بودم و این برق خوشحالی و شادابی رو تو چشمات میتونستم ببینم و حتی برای تولدت کادویی میخریدم. دلم برات یه ذره شده. منم با تو دوباره متولد شدم. موقع تولدت پیشت نبودم اما شاهد تمام تلاشهات برای چهار...
-
فرصت یک تا سه ماهه
شنبه 10 تیرماه سال 1391 09:47
یه فرصت دوباره به این رابطه مسخره خودم و این پسره دادم. البته میدونم که بیشترش الان به خاطر شرایط خودمه.بیشتر به فکر خودمم تا اون.دیگه شکستن دل هیچ مردی برام مهم نیست.فقط خودم مهمم. تو این سه ماهه تغییرات زیادی میخوام انجام بشه. خواسته های این سه ماه: 1- پیدا کرده یه کار دیگه : تا یه هفته دیگه این مشخص میشه. 2- تغییر...
-
هنوزم از همه بهتری عشق من
جمعه 9 تیرماه سال 1391 09:06
عاشق آهنگ منو ببخش مرتضی پاشایی شدم.این روزا با این آهنگ زندگی میکنم . میخوابم.میدوم.گریه میکنم. اینقدر که این گریه ها تمامی نداره . نمیدونم این همه اشک از کجا میاد. منو ببخش اگه دیوونه بودم ، اگه تو پاکی و من همش گناه کردم، اگه شکستی و هیچی ندیدم، آره میدونم بد بوده کارم. میشه ببخشی و بگذری عشق من . منو ببخش اگه بچگی...
-
یاد بگیر
جمعه 9 تیرماه سال 1391 08:40
یاد بگیر به هر کس به اندازه درکش محبت کنی ، نمیشه با همه یه جور رفتار کرد. یاد بگیر تعادل رو رعایت کنی. یاد بگیر که تو باغچه خودت گل پرورش بدی ، به جای اینکه منتظر باشی کسی برات گل بیاره. یاد بگیر در خداحافظی محکم باشی. یاد بگیر خودت و عمرت ارزش چقدر ارزش داره. یاد بگیر گاهی از خودت بیرون بیای و از یه فاصله دورتری یه...
-
شادیت را به روز آفتابی موکول نکن ، آسمان با احساس تو آبی میشود.
پنجشنبه 8 تیرماه سال 1391 07:08
وقتی به گذشته ام نگاه میکنم حسرت انجام ندادن چه کاری رو میخورم ؟ حسرت اینکه کاش ازدواج نکرده بودم. اما همه این اتفاقات لازم بود تا به اینجا برسم . کمتر بترسم. قوی تر باشم. به خودم تکیه کنم. خودم رو اینقدر دوست داشته باشم. چند وقتی بود اینقدر مشکلات زیاد شده بود که از لحظات زندگیم لذت نمیبردم اما دوباره میخوام سعی کنم...
-
مقایسه
پنجشنبه 8 تیرماه سال 1391 06:57
هر وقت خودم رو با بقیه مقایسه میکنم احساس بدی بهم دست میده . هر وقت پشت سر کسی حرف میزنم و بدیش رو میگم احساس بدی دارم. هر وقت به جای داشته هام به نداشته هام فکر میکنم احساس بدی دارم. همه اینا یعنی خودت باش ، خودت رو هر روز بیشتر از روز قبل دوست داشته باش.انرژی مثبت به خودت تزریق کن.تو قابل مقایسه با بقیه نیستی ، یه...
-
هر آدمی قدر و منزلت خودش رو داره
چهارشنبه 7 تیرماه سال 1391 06:01
مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود. تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت. اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد... تمام درختان و گیاهان...
-
بد قولی مرد عاشق
سهشنبه 6 تیرماه سال 1391 22:31
این دومین باره که خودش گفته بهم کمک میکنه و نمیدونم دوباره چه مشکلی پیش اومد که اصلا جواب تلفن رو نمیده. رو دیوار کی یادگاری نوشتیم. خودش زندگیش رو هواست میخواد به من کمک کنه . فکر کنم دیشب اصلا با این وکیله دعواش شده که جواب تلفن نمیده . دفعه قبل هم قرار بود برای کارای تکس کمکم کنه. آخه کسی که نمیتونه به خودش کمک کنه...
-
مرد ایرانی
سهشنبه 6 تیرماه سال 1391 22:25
پسره پرروی ایرانی که قرار بود باهاشون همخونه بشم ، دیروز که باهاش تلفنی صحبت میکردم ، بهش میگم میشه من پول پیش رو ندم ، میگه ا مگه خوشگلی.فقط برای یکبار که دیدمت و اون هم زیاد دقت نکردم ببینم خوشگلی یا نه . آخه چه ربطی داره ، پسره بی شخصیت حتی بلد نیست با یه خانوم چطوری حرف بزنه . بعد من میخوام برم باهاشون خونه بگیرم....
-
مرد ایرانی
سهشنبه 6 تیرماه سال 1391 22:24
پسره پرروی ایرانی که قرار بود باهاشون همخونه بشم ، دیروز که باهاش تلفنی صحبت میکردم ، بهش میگم میشه من پول پیش رو ندم ، میگه ا مگه خوشگلی.فقط برای یکبار که دیدمت و اون هم زیاد دقت نکردم ببینم خوشگلی یا نه . آخه چه ربطی داره ، پسره بی شخصیت حتی بلد نیست با یه خانوم چطوری حرف بزنه . بعد من میخوام برم باهاشون خونه بگیرم....
-
کوتاه فکر
سهشنبه 6 تیرماه سال 1391 20:22
از صبح که بیدار شده اول به فکر این بوده که چه لباسی بپوشه بریم پیش وکیل. واقعا آدم چقدر میتونه کوتاه فکر باشه.
-
سبک شدن
سهشنبه 6 تیرماه سال 1391 08:04
یه عالمه حرف برای سبک شدن دارم بزنم. کارم داره روح و جسمم رو خسته میکنه.تمام تلاشم رو دارم برای تغییر شرایطم میکنم.حتی کسی رو هم آوردم که کار من رو انجام بده اما هنوز قبول نکردن. دنبال یه کار دیگه هم میگردم که بتونم یه ذره از نظر مالی بهتر بشم. خیلی سخت تر از اون چیزی بود که فکرش رو میکردم. استرس تصادف تمام روانم رو...
-
رو کم کنی
یکشنبه 4 تیرماه سال 1391 10:44
همکاره پرروی مکزیکی ، فکر کرده حالا من زبان حالیم نیست و از قانون اینچا چندان حالیم نیست و فعلا دارم کار سطح پایین انجام میدم ، فکر میکنه مدیر منه . به من گفت فلان کار رو انجام بدم ، من هم گفتم تا مدیر یا سوپروایزر نگه من انجام نمیدم. فکر کرده هر زری دلش بخواد میتونه بزنه. من فکر کردم دوستمه ، تو فیس بوکم ادش کرده...
-
شب ازدواج
یکشنبه 4 تیرماه سال 1391 10:38
امروز بعد مدتها نمیدونم چرا یاد روز و شب ازدواجم افتادم. اونموقع که داشتم با خوشحالی گلهای مریمی که خریده بودم رو تو اتاق خواب میزاشتم. اون اصلا براش مهم نبود. اصلا به این چیزا فکر نمیکرد. بعد یاد این پسره افتادم که با چه شوقی اتاق خواب رو تمیز کرده بود حتی موقع جابجایی کمدش هم ضرب دیده بود اما به اشتیاق اومدن من اصلا...
-
رابطه
شنبه 3 تیرماه سال 1391 20:52
رابطه با این پسره خیلی چیزارو برای من روشن کرد. اینکه من چه اشتباهاتی در ازدواجم داشتم.اینکه چقدر خودم رو دست کم گرفتم و اجازه دادم اون عوضی من رو ، روحم رو ، شخصیتمو ، خانواده ام رو تحقیر کنه. دقیقا نقاط ضعف من رو میدونست . وقتی یکی رو دوست داری و سعی میکنی به هر قیمتی خانواده ات رو حفظ کنی ، همش داری تحمل میکنی ،...
-
خودکشی
جمعه 2 تیرماه سال 1391 04:08
الان دارم همین طور اشک میریزم.دلم خیلی گرفت وقتی فهمیدم آقای همسایه روبرویی با ماشینش رفته تو دره و خودش رو کشته . کارش رو مثل اینکه از دست داده بوده اما به نظر من دلخوشی و امیدش رو به زندگی از دسته داده بوده نه کار. خیلی ها هستن خانواده ، پول ، کار رو از دست میدن اما شجاعت شروع دوباره رو دارن . فکر نمیکنن حتما باید...
-
جبران خلیل جبران
پنجشنبه 1 تیرماه سال 1391 06:32
لحظاتی هست که فکر میکنیم بین ما و کسانی که دوستشون داریم هیچ فاصله ای نیست. دیشب عیسی را در خواب دیدم. دوست دارم قبلم را بشکافم. احساس آرامش یک رویا در بیداری . دوست دارم سراسر زندگی را که در من است زندگی و هر لحظه را تا نهایتش درک کنم. همیشه می گویند همه میتوانند در ساعت معینی بیدار شوند ، چای بنوشند و به بستر بروند...
-
خیر و برکت
چهارشنبه 24 خردادماه سال 1391 05:56
مامان جون ، وقتی قبل از سر کار رفتنم بهم زنگ میزنی ، میگی روزت پر از خیر و برکت باشه ، خوشحالم میکنی . اما ... جمعه تصادف کردم . خیلی ترسیده بودم . بدنم میلرزید از ماشین پیاده شده بودم. مهمتر اینکه از بیمه ماشین مطمئن نبودم. جالبه که با یه پیرزن ایرانی تصادف کردم. شبش فقط دو ساعت خوابم برد. خوب شد که هیچ کس صدمه بدنی...
-
میگه چرا هیچکی منو دوست نداره؟
جمعه 19 خردادماه سال 1391 11:00
بعد یه سال میگه برگرد با هم زندگی کنیم. ما اینجا تنهاییم و فقط دوتاییمون میتونیم به همدیگه کمک کنیم و هوای همدیگه رو داشته باشیم. میگه من دوست دارم و میخوام برگردی. خیلیها بعد سالها برگشتن و با هم زندگی خوبی رو شروع کردن. میگم دیگه نمیتونم. میگه به همین راحتی من رو فراموش کردی . اون همه خاطره خوب و بد رو راحت میزاری...
-
دلتنگی، غربت
جمعه 19 خردادماه سال 1391 06:58
اینجا غروباش به قشنگی غروب ایران نیست. چقدر دلم برای غروبایی که خسته و کوفته ، تو ماشین مینشستم و از آموزشگاه به طرف خونه میرفتم و این غروب زیبا بود که بهم انرژی میداد ، تنگ شده. چقدر دلم برای آموزشگاهی که غریبانه تعطیل شد تنگ شده. چقدر دلم برای یه لحظه بودن با خانواده ام تنگ شده . آخه خدا من دردم رو به کی بگم. چرا...
-
آگاهی
جمعه 19 خردادماه سال 1391 00:55
الان میفهمم چقدر دانش ، اطلاعات ، آگاهی تو زندگی یه آدم میتونه تاثیر داشته باشه. وقتی آدمی رو میبینم که نمیتونه حتی از تلویزیون خونه اش سر در بیاره چون انگلیسی بلد نیست و نخواسته و نمیخواد هم یاد بگیره ، بیشتر یه طرف این میرم که آگاهی خودم رو بیشتر کنم.از هر طریقی میخوام یه چیزی هر روز یاد بگیرم. خدایا شکرت که این...
-
خدایا شکرت
سهشنبه 9 خردادماه سال 1391 09:58
میگه دوست دارم . میگم من نمیخوام و نمیتونم پیشت بمونم. میگه همه میگن چقدر سنت بیشتر به نظر میرسه. میگم اتفاقا همه به من میگن چقدر جوون به نظر میای.چقدر خوشگلی. میگه همش از خودت تعریف میکنی. انگار عقده داری. چیزی نمیگم. میگه تو اصلا هیچی حالیت نیست ، با همون چیپسی که داری میخوری خوشی.بیشتر از اون حالیت نمیشه و نمیفهمی....
-
بنای جدید
سهشنبه 9 خردادماه سال 1391 09:46
گاهی باید فرو ریخته بشی برای بنای جدید. بسه دیگه ، پدر در اومد از این فروریختن و دوباره ساخته شدن. چقدر مصالح مگه میخواد این بنای جدید. زیربناش رو که پارسال درست کردم . فکر کنم هنوز به هم کف ، هم نرسیدم. کمر درد ، پادرد، تموم بدنم کوفته است. وقتی تو چشات اشک جمع شده و دلتنگی ، اما لبات باید بخنده. چطوری این ممکنه ....
-
خدایا زنی یا مردی؟
یکشنبه 7 خردادماه سال 1391 10:04
نمیدونم چرا دوست ندارم فکر کنم تو مردی . به هر حال هر چی که هستی ، خیلی دوست دارم. میخوام زندگی رو برای چند روز دیگه برای خودم سخت تر کنم تا حدی که دیگه نتونم نفس بکشم. محل زندگیم رو میخوام عوض کنم. مستقل مستقل. وقتی که میخوای رویاهات رو تحقق ببخشی همه هستی به نظر من دست به دست هم میده تا حسابی بچلونتت. حالا اگه خیلی...
-
مامان جونم روزت مبارک
جمعه 22 اردیبهشتماه سال 1391 05:40
بیچاره خودش زنگ زده بود که من بهش روزش رو تبریک بگم. میاگفت اون ظرفی رو که تو چند سال پیش گرفته بودی گذاشتم جلوم و دارم نگاش میکنم میگم الکی الکی رفتیا. الان پیشمون نیستی. گفتم مامان نمیدونی چقدر الان دوست دارم . بیشتر از هر موقعی تو زندگیم دوست دارم و بهت احتیاج دارم اما لازمه بزرگ بشم. نمیدونم چقدر و چطوری . اما...
-
دوراهی
جمعه 22 اردیبهشتماه سال 1391 05:33
همیشه سر این دو راهی ها من تو گل گیر میکردم. مثلا اون موقع که میخواستم ازدواج کنم.یا موقع رفتن دانشگاه. چون رشته ای که میخواستم نبود . اما بالاخره همه چی اونجوری شد که باید میشد. اگه با اون پسر مهندسه ازدواج کرده بودم الان اینجا نبودم. یه بچه هم دا شتم . .نمیدونم خوشحال بودم یا نه. ما همدیگه رو خیلی دوست داشتیم. اما...
-
افکار
چهارشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1391 03:06
الان میرم افکارمو بنویسم ببینم به چه نتیجه ای میرسم. فعلا درگیری شدید دارم با خودم.