بهترین روزها و شبهای عمرم

چهارشنبه شب من شوهرم رو ترک کردم و پیش این دوستم رفتم .شوهرم خیلی خط و نشون کشید. 

 

پنج شنبه تولدم بود . از صبح با هم رفتیم بیرون . بهترین تولد عمرم بعد از هفت سال زندگی لعنتی بود .خدایا همین خوشی موقتی رو هم ازم نگیر .کیک گرفت و برگشتیم خونه اما اینقدر شوهرم اومد گریه و زاری کرد که نتونستم اصلا هیچی بخورم.بهش گفتم کاش هیچوقت لاتاری برنده نشده بودی.  

 

یه آرزو کرد برای تولدم گفت :دوست داره سال دیگه من و خودش و سگش با هم باشیم .گفت بعد دوسال این اولین باره که دارم یه آرزو میکنم تا بهش برسم . نمیدونه که من هفت ساله دیگه آرزوی هیچی رو نمیکنم . آرزوهای من هفت ساله که مرده .شاید الان فرصتی باشه با اون تا من هم به آرزوهام فکر کنم و ببینم من اصلا چیزی دوست دارم که بخوام بهش برسم .  

 

گفت برات مهمونی بزرگی میگیرم اگر سال دیگه هم پیش هم باشیم .اما من مطمئنم من نه بخاطر مهمونی و نه پول و نه چیزای مادی پیشش هستم ، من فقط به این خاطر دوستش دارم که به من گفت تو ارزشش رو داری ، به من احترام گذاشت حالا بخاطر هر چی باشه برام مهم نیست .

 

شوهرم از پنج شنبه تا امروز نیم ساعت التماس و گریه کرده ، نیم ساعت بعد بهم فحش داده ، خودش هم نمیدونه چی میخواد.بهم میگه تازه قدرتو میدونم اما من مطمئنم که دروغ میگه . به همه گفته چی کار کردم .خانواده ام تو ایران خیلی ناراحت و نگران هستن.  من خیلی شوهرم رو عذاب دادم جلوی چشمش رفتم خونه یه مرد دیگه .شاید خدا بخاطر آزاری که بهش دادم تو این مدت بعدا حسابی پدر منو دربیاره .اما من خیانت رو تو این میبینم که زنی رو امیدوار کنی و بگی خیلی دوسش داری بعد بهش اهمیت ندی که هیچی خوردش هم بکنی .

 

چرا تو این روزا فقط یاد بدیهاش می افتم .هر چی فکر میکنم شاید دو سه تا کار خوب برای من انجام داده .اینقدر بد بوده که خوبیها به چشم نمیاد.چه زندگی ای که فقط یک شب اون هم شب بله برونت خوشحال باشی.من فکر میکردم خانواده ام با من لجبازی میکنن که میگن این مرد تو رو دوست نداره اما اینجا هر کی دیده گفته این فقط به فکر خودشه و اصلا به تو نمیخوره . 

 

همسایه های ایرانی هر کدوم سعی میکنن در مورد کاری که من انجام دادم  اظهار نظر کنند.اما من تصمیمم رو گرفتم .اینو میدونم که هفت سال سختی نباید از یادم بره .حالا که من اینجام دیگه باید از این به بعد به خاطر خودم زندگی کنم نه بخاطر آبرو و حرف بقیه .من این مرد رو خیلی دوست دارم و واقعا از ته قلبم دوست دارم باهاش زندگی کنم .اما نمیدونم چند ساله دیگه از تصمیم امروزم پشیمونم یا خوشحال . اما الان این کار رو دوست دارم انجام بدم . 

 

 از همون روزهای اول از من خوشش اومده بوده ، دیروز اینو اعتراف کرد .من باید این حرفها رو با تموم جزئیات بنویسم برای چند سال بعدم که یادم بیفته اون موقع چرا این تصمیمو گرفتم. 

 

شاید شرایط مالی هم توی این تصمیم تاثیر بزاره اما من به سلامتی و خوشحالی خودم هم فکر میکنم . یا با هم خوشحال و موفق هستیم یا من مجبورم برگردم ایران. 

تو ارزشش رو داری.

هر چی باهاش صحبت میکنم ازش خسته نمیشم،مگه میشه آدم اینقدر چیزی بدونه ، از همه چی سر درمیاره ، اینقدر واست خوب پیش بینی میکنه و درست از آب درمیاد که کم میاری.در مورد ما گفته بوده که اینها به شصت روز هم زندگیشون نمیرسه .این حرفارو وقتی برای بار اول مارو دیده ، گفته . 

بهم میگه تو باید فکرتو عوض کنی که راحت زندگی کنی،امروز به نصایح دوست بسیار محترمشون هم گوش دادیم .میگفت میدونی چند سالشه ؟میگفت باید ابله و نادون باشی که این کارو انجام بدی اما من وقتی باهاش هستم اینقدر احساس آرامش دارم که تا حالا تو زندگیم تجربه نکردم حاضرم چند سال از زندگیمو بدم تا پیش اون باشم برای همیشه . میگه من اگه بتونم یه روز از زندگیم تو رو خوشحال کنم برای من کافیه .تو ارزشش رو داری.

شوهرم میگه تو خیلی عوض شدی و من پیش خودم فکر میکنم شوهرم چقدر عوضی شده.

شاید شام آخر ، شب آخر

امروز تمرین رانندگی میکردم رفتم تو جدول ، لاستیک داغون شد ، امتحان رانندگی نرفتم بعد یکماه تمرین ، فقط بخاطر اینکه اعصابم داغون بود .نمیتونه یه لاستیک عوض کنه .تنها کاری که بلده حرف زدن و غر زدنه .  اومد کمکمون کرد. 

شوهرم گفت نحسی برای من . 

اون میگفت عجب شانسی آوردی. 

شوهرم برای شام حتی تشکر هم نکرد. 

اون گفت عجب غذایی درست کردین. 

 

همسایه داره می میره اینقدر که م.س.ت کرده .شاید سکته کنه .خدایا شاید فردا زنده نباشه .آخه چرا؟ اینهمه راه اومد اینجا که اینطوری بشه .