یه عالمه حرف برای گفتن دارم اما نمیدونم از کجا شروع کنم.
این پسره امروز میگه دوست ندارم بخاطر اینکه یه روزی من پول نداشتم منو و تنها بزاری و ولم کنی.شاید مادر بچه اش بخاطر همین ولش کرده.
آخه من چطور میتونم با آدم افسرده ای که 10 سال زندگیش فقط یه جا کار کرده و همش همون کار رو انجام داده و حتی از فکر مدیر بودن هم میترسه ، زندگی کنم . تازه باهاش ازدواج هم بکنم.آدمی که از همون روز اول با من رو راست نبوده و بهم دروغ گفته.
آدمی که شاید از پیشرفت من میترسه . میترسه که ولش کنم و برم.
آدمی که نتونسته بزرگ فکر کنه تا آدم بزرگی بشه.
آدمی که وسواس و ترس داره.
آدمی که درس نخونده و تحصیلات نداره .
آدمی که خیلی خجالتیه .
آدمی که اطلاعات و آگاهی نداره . سعی نمیکنه که چیزی هم یاد بگیره.
اما همین آدم خیلی مهربونه . ماشینش رو بهم داد. تو سخت ترین شرایط زندگیم کنارمه.همین آدم دیروز برام آب قند درست کرد و از مرگ نجاتم داد.همین آدم الان منو خیلی دوست داره.
من احتیاج دارم بیشتر بشناسمش نه برای ازدواج برای کسب تجربه های بیشتر.
من این پدر و پسر رو دوست دارم.دوست دارم باهاشون فعلا زندگی کنم اما میدونم که داره وقت من با اینها میگذره و نمیتونم به کارای خودم برسم.
باید بیشتر به خودم فکر کنم.
بهش یاد بده چجوری میتونه مثل تو به خوودش متکی باشه
اومده بودم بشنوم ... و بشنوم ... تا حسابی حرف بزنی که سبک بشی