واقعا همینطوری هست.خدایا شکرت.دوست دارم.سخته اما آرامش دارم.کم کم دارم کارهامو پیش میبرم.هر روز زبان یاد میگیرم.بعضی وقتا که خیلی سخت میشه به این فکر میکنم که از خیلی ها که با من دارن کار میکنن جلوترم . کسی که زبانش از من بهتره ، اینجا به دنیا اومده ، چند ساله داره اینجا کار میکنه اما کارش مثل منه . پس من از اونها جلوترم.
جوون ترم . باهوش ترم. مسئولیت پذیرترم. زیباترم.خوش تیپ ترم.مهم تر از همه اینها پر از خواستنم . پر از عطش پیشرفت.
اوایل که اومده بودم اینطوری نبود.حتی به دوستم هم گفتم که اینجارو دوست ندارم .نمیخوام اینجا بمونم.دوستم گفت: فکر کن مثل اون اصفهانی هستی که خیلی تلاش میکنه از یه کوهی بالا بره ازش میپرسن چرا اینقدر سختی میکشه میگه شنیدم غذای نذری میدن.
چند روز پیش با خواهر زاده ام حرف زدم. نمیدونم چرا فکر میکنم بچه خودمه .خیلی دوسش دارم.
دیروز اینقدر دلم میخواست مامانم بود و بغلش میکردم.چقدر بهش احتیاج داشتم.خدایا سلامت باشن تا برمیگردم.
بخشش از بزرگانه .
ما که میدونیم تو خوشگلی ... حالال هی تعریف کن و دلبری کن
نمیگی من اینجا پس بیفتم