همیشه سر این دو راهی ها من تو گل گیر میکردم. مثلا اون موقع که میخواستم ازدواج کنم.یا موقع رفتن دانشگاه. چون رشته ای که میخواستم نبود . اما بالاخره همه چی اونجوری شد که باید میشد. اگه با اون پسر مهندسه ازدواج کرده بودم الان اینجا نبودم. یه بچه هم دا شتم . .نمیدونم خوشحال بودم یا نه. ما همدیگه رو خیلی دوست داشتیم. اما خانواده ام موافقم.ت نکردن.
چرا من آروم نمیگیرم. همش بی قرارم.
چون انرژیت خیلی زیاده ... ولی نمیتونی به اندازه انرژیت و تلاشت نتیجه بگیری
شاید اگر ازدواج میکردی الان هم پشیموت میبودی ... شاید هم راضی ... اما چیزی که هست گذشته ... و ما همیشه از چیزهایی که دوست داریم و بهش نمیرسیم بت میسازیم ... و وای به حال این که این بت بشکنه