بالاخره این سماجته انگار کار خودش رو کرد ، یه نفر رو برای کار من پیدا کردن.
هفته دیگه شاید کارم عوض بشه.
بعد مدتها موقع استراحت ، بالاخره باهاش حرف زدم.خیلی دستپاچه شده بود.عکس دختر دو ساله اش رو نشون داد.گفت مریضه. خودش هم که تصادف کرده بوده. میگه دوست داری با من بری بیرون.نمیدونه که من الان زندانی این پسره ام. مثل دوران ازدواجم. دیگه برام مسخره اس دوست داشتن جنس مذکر. تعهد داشتن بهش.باور کردن دوست داشتنشون.
یه دختر بچه ای بدجوری از روی شاپینگ کارتها امروز زمین خورد ، مثلا بابای احمقش کنارش بود. تا کی بیچاره داشت گریه میکرد. آخه من که تحمل دیدن گریه رو ندارم حالا چطوری میخوام پرستاری بخونم.
چون میدونی کارت برای کمک به همون بچه هاست ... توی کارت موفق میشی