همه چی با کلیدهای خونه که جا گذاشته بودم شروع شد. شنبه بود و هم اتاقی ها هم برنامه داشتن که برن بیرون و ساعت 2 صبح میرسیدن. من هم کلید نداشتم.مجبور شدم برم خونه پسر اسپنیشه که با هم دعوامون شد . من هم دیگه کاملا همه چی رو تموم کردم.
فکر میکردم بخاطر ماشین هنوز لازمش دارم. اما هر سختی ای رو حاضرم تحمل کنم جز بودن با اون.
خلاصه اون شب رو خونه دوست یکی از دوستام گذروندم.
به یه نتیجه دیگه رسیدم اون شب:
هر چقدر آینده ترسناک و غیرقابل پیش بینی و نگران کننده باشه، نمیخوام به آدمای که تو گذشته ام بودن پناه ببرم و از اونا کمک بخوام. من دیگه کمتر میترسم.
خدایاشکرت.
هرگز به امید دیگران نباش