مهاجرت به آمریکا

بالاخره پامون به جایی که این همه ازش تعریف میکردن رسید و انتظار به سر اومد .الان ۲۴ روزه که اینجاییم . تو ل.س آنج.لس.بیست و چهار روزه که خانوادمون رو ندیدیم.دلم برای خونه و وسایلام و اون حیاط خیلی تنگ شده بیشتر از مادری که تو فرودگاه حتی یکذره اشک هم نریخت و وقتی من گریه میکردم بجای یه آغوش گرم و دلداری گفت تصمیمیه که خودش گرفته .این حرف هنوز هم تو گوشم زنگ میزنه و فکر نکنم هیچ وقت یادم بره .تو این مدت فقط با مامان سنگدل و برادرو خواهرم صحبت کردم. خبری از بابا نیست .بیچاره آخه چشماش حتی شماره ها رو هم نمیتونه ببینه .
چقدر روزای اول حالم بد بود اصلا نمی تونستم روی حرفایی که می شنوم تمرکز کنم اما الان خدا رو شکر حالم به لطف محبتهای کسی که خیلی دوستش دارم بهتر شده. کسی که کاش پدرم بود یا رفتار پدرم مثل اون بود .کسی که تونستم رازی رو که بیست سال پیش خودم نگه داشتم فقط به اون بگم.چه بغضی کردم و دارم اینها رو مینویسم . هر چی میخوام بگم گور بابای هر چی خانواده هست باز بر میگردم بهشون . نتونستم اون نامه ای رو که دوستم گفته بود براشون بفرستم اما خیلی دوست دارم همه چیشون رو خراب کنم .
اینجا اینقدر به خانمها احترام میگذارن که میگی خدایا من تا حالا کجا داشتم زندگی میکردم.نمیدونم روز سومی بود که اومده بودیم اینجا حسابی گریه کردم . یه دفعه احساس کردم چقدر تنهام و شوهرم رو تازه بعد شش سال شناختم که میگه اگه تو دوست نداری میتونی برگردی اما من میمونم . دوستش ندارم . اینو اومدیم اینجا بیشتر لمسش کردم . اون هم همینطوره .الان با هم قرار شش ماهه گذاشتیم تا من یکمقداری اینجا جا بیافتم و اگر نتونستیم از هم جدا بشیم .
امروز برای گواهینامه ام هم اقدام کردم یه کاری رو زودتر از شوهرم انجام دادم . خوشحالم برای این کاری که انحام دادم.
اینجا تازه فهمیدم بر خلاف چیزی که شوهرم میگفت من زیبا هستم و تا حالا خودمو باور نداشتم.