خانواده ، عشق

این هفته خیلی هفته سختی بود. هر روز کار و بدون هیچ تفریحی هم داره تموم میشه. این چند روز رو که تا دیر وقت کار کردم و خسته برگشم خونه ، چقدر دلم میخواست مامانم بود ، یه غذای گرم و آماده ، یه کسی که بشه باهاش درددل کرد بدون اینکه بعدش سواستفاده کنه ، غر زد ، کسی که آرومت کنه . 

این هفته که تا دیروقت هم کار کردم ، آخرش برگشتم تو یه اتاق سرد و بی روح ، دوش گرفتم و خوابیدم. 

الان ناراحت و افسرده ام. 

این روزا به ارزش عشق و خانواده پی بردم. روزایی که خیلی تنها بودم. یه خورده ام ناراحتم از دست مامانم . چون گفتم پول بلیطم رو  نصفش بده ، بیام ایران ، خیلی دلم تنگ شده. گفت نه بمون حالا ، نمیخواد بیای .   

اینجاست که به این نتیجه میرسم که هیچ چیز و هیچ کس به اندازه خودم ارزش نداره.  

 

مدیر کار دومم خیلی بهم گیر میده. آخه یه بار هم یه جورایی جوابش رو دادم از اون به بعد باهام لج شده. میاد موقع کارم پشت سرم وایمیسته . همش میگه اینطوری کار کن ، اون طوری کار کن. مرتیکه قاطیه.نرمال نیست.  

همش بهم 6 ساعت کار داده برای هفته جدید.عوضی یعنی از همه کمتر. 

 

الان از همه چی و از همه کس بدم میاد و متنفرم. باید یه خورده خودم رو آروم کنم. 

 از همه بدتر اینکه میخوام  ماشین بخرم اما اضطراب رانندگی نمیزاره . 

باید یه خورده خودم رو آروم کنم.

یکسال شد

انقدر سرگرم زندگی هستم که گذر لحظات رو حس نمیکنم ، انگار همین دیروز بود که تو فرودگاه مامان و خواهرم رو بغل کرده بودم و خداحافظی میکردم.  

انگار همین دیروز بود که رسیدم اینجا. سرزمین آرزوها. سرزمین فرصتها. 

خیلی چیزا یاد گرفتم. با آدمای زیادی آشنا شدم. دوستای زیادی پیدا کردم. کار اول و دومم رو هم که دارم. 

کالج رو هم که چند وقت دیگه شروع میکنم. 

تنها چیزی که فرق کرده با قبل ، اگر برگردم ایران ، دیگه اون دختر عموی خوش خنده نیست که دوباره ببینمش. 6 ماه پیش که تصادف کردن خودش اول مرده بعد شوهرش.  

یه جمله اش هیچ وقت یادم نمیره ، با شوهرش خیلی اختلاف سلیقه ای و فرهنگی داشتن ، میگفت دارم برای زندگیم میجنگم یا من میبرم یا شوهرم. کی تو این جنگ پیروز شد؟ 

 

چقدر خوشحالم که با هم مردن. مامانم طوری قصه ساخته بود که دختر عموم زنده اس و فلج شده . چقدر ناراحت بودم که بعد شوهرش زنده مونده . الان خوسحالم که زنده نیست . دیوونه میشد بدون شوهرش.  

 

خدایا این زن عمو و مامان من کی طعم خوشبختی رو میچشند؟دلم براشون میسوزه . از هر چی میترسیدن سرشون اومد. 

من اینجا ، این همه دور از مامانم ، دختر عموم خیلی دور دور . خدایا شکرت .  

 

تولد آقای دندون پزشک

این یه دوست خوب جدیده. رویای دندون پزشک شدن داره. واقعا هم داره برای رسیدن به این رویا تلاش میکنه. سنش بالاست ، قیافه ای نداره، اما مهربونه. 

هفت ماه پیش باهاش آشنا شدم. همون موقع میخواست برای کالج رفتن بهم کمک کنه. اما من میترسیدم که کالج رو شروع کنم.  

دیروز یه دروغی سر هم کردیم که بگیم من لیسانس ندارم تا بتونم کالج رو شروع کنم. صبح وقتی میرفتیم کالج گفت تولدمه. من تا 10 شب سر کار بودم.موقعی که برمیگشتم براش کیک خریدم و گفتم که بیاد دنبالم. واقعا سورپرایز شده بود. خیلی خوشحال شد. اصلا انتظار نداشت.  

کیک خوشگلی بود. خوش گذشت.