تولد هم اتاقی

تولد هم اتاقی بود.دوباره رفتیم همون کلاب ایرانیه.من تو رودربایستی گیر کردم و رفتم. دلم نیومد دلش  رو بشکنم و نرم. زیاد هم خوش نگذشت.  

جالبه که اون پسره که باهاش رقصیدم هم اونجا بود. بچه ها که رفتم برقصن ، خواهر این پسره اومد طرف میز ما و شروع کرد با من صحبت کردن.گفت برادرم از شما خوشش اومده ، گفته من با شما صحبت کنم. خلاصه شماره اش رو بهم داد. 

حس خوبی ندارم. همش داره وقتم و پولم داره با این هم اتاقی ها تلف میشه.   

شب که دیر اومدیم ، داشتم صبح خواب میموندم . شانس آوردم از خواب پریدم. این پسره هم دیر کرده بود ، از استرس داشتم می مردم. بدجوری حالش رو گرفتم برای 5 دقیقه ای که دیر کرده بود. آخه تلفنش هم مشکل پیدا کرده. شاید هم پول نداره تا تلفنش رو پر کنه . بد موقعی تنهاش گذاشتم. اون به فکر مشکلات من هست اما من نه.

ترجمه مدرکم هم درست شد. 

کارای ثبت نامم رو تموم کنم از ترم زمستون هم کالج رو شروع میکنم. 

  

داره آدمای ایرانیه دور و برم زیاد میشه. چیزی که دوست ندارم. اون اوایل همش ازشون فرار میکردم اما الان نه .  

کار دوم خیلی سخته . امروز 40 دلار پول کم آوردم. در صورتی که خیلی دقت کرده بودم. بخوام تو بانک کار کنم باید با سختیهای این کار دوم کنار بیام و اینجا راه بیفتم تا اونجا موفق باشم.  

 

فقط میدونم که دارم تلاشم رو میکنم. 

خدایا شکرت.

4 شهریور پارسال تا 4 شهریور امسال

پارسال تو یه همچین روزی التهاب اومدن به اینجا و شلوغی کارام باعث شده بود که تو روز تولدم هیچی ننویسم اما امسال نه سر کار باید میرفتم نه خانواده ای هست که کنارشون اد باشم.  

پارسال با یه کیک تولدم رو جشن گرفتم در کنار خانواده ، امسال هنوز نمیدونم میخوام چی کار کنم. چرا آدم روز تولدش بیشتر از بقیه روزا احساس تنهایی میکنه.   

دیشب با هم اتاقی هام رفتیم یه کلاب ایرانی. ساعت 10 تا 3و نیم صبح.خیلی خوش گذشت. قیلیون، رقص. 

دیشب یه کار عجیبی هم کردم. هیچ وقت با پسری نرقصیدم. دیشب یه پسری که به نظرم خوب می اومد و قشنگ هم میرقصید ، موقعی که داشتم می رقصیدم خیلی دلم خواست برم طرفش ، یاد حرف مشاور افتادم که از اینجور فرصتهایی که به آدم لطمه نمیزنه برای لذت بردن آنی میشه استفاده کرد و من هم استفاده لازم رو بردم.پسره ذوق مرگ شده بود. با خانواده اش اومده بودن.  

خلاصه 4 صبح خونه  بودیم. 

شوهر سابق اصلا تولدم رو یادش رفته. الان بیشتر به فکر دادگاهش و جریمه ماشینش هست. 

 

از پارسال تا امسال خیلی اتفاقات عجیب و غریبی افتاده. زندگی کردم واقعا.  

 جدایی ، تصمیم اومدن ، زندگی یکماه و نیمه با شوهر سابق، کار در شرکت تلفن ، آشنایی با یه مادر و دختر ، زندگی 3 ماهه با این دختر ، یکماه دنبال کار ، پیدا کردن کار ، قبول کردن انجام کاری سخت در یه شرکت آمریکایی ، زندگی یکماهه با یه خانم بهایی ، آشنایی با پسر اسپنیشه ، زندگی 6 ماهه با این پسر اسپنیشه ، تعطیلی آموزشگام ،ترک کردن این پسر اسپنیشه ، هم خونه شدن با سه تا ایرانی ، اصرار شوهر سابق برای زندگی دوباره ، پیدا کردن کار دوم ، تصمیم به شروع درس خوندن دوباره از ترم بعد.   

  

یاد گرفتم با ترسهام کنار بیام: ترس از تنهایی ، ترس از جدایی ، ترس از ارتفاع ، ترس از بی پولی .  

 

اگر

اگر چند ثانیه دیرتر بیرون اومده بودم 

اگر یه لباس معمولی میپوشیدم که تحت  تاثیر قرار نگیره و بیشتر حواسش جمع باشه 

اگر دو روز پیش بهش زنگ نزده بودم 

اگر خودم ماشین داشتم 

اگر امروز بهم زنگ نزده بود 

اگر سر اون خیابون نمی پیچید  

اگر یه ذره صبر کرده بود تا ماشین پلیس رد بشه 

اگر حواسش رو جمع کرده بود 

چهار ساعت پیش جریمه نشده بود. چقدر شبمون خراب شد . برام غذا درست کرده بود.

 

همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد. در یه چشم به هم زدن. یاد این جمله افتادم که : 

گاهی در زمانی به کوتاهی یک چشم به هم زدن همه چی تغییر میکنه قبل از اینکه بتونی حتی بهش عادت کنی. 

 

الان دقیقا می فهمم دختر عموم چرا هنوز نتونسته با قضیه مرگ شوهرش کنار بیاد . تا وقتی یه اتفاقی برای خودمون نیفته نمیتونیم بقیه رو درک کنیم.  

 

میگه چطور میتونی اون همه سال رو راحت فراموش کنی، میگه چطور میتونی هر روز با یکی باشی.میگه آخرش مثل زنای تنهای هرزه اینجا میشی. میگه تو هر بهانه ای  میاری برای زندگی نکرده. میگه خیلی عوض شدم. میگه من ایران رو دیدم و بعد اومدیم اینجا ، محیط اینجا رو دیدم تغییر کردم. میگه من میخوام جبران کنم. میگه خیلی اذیتت کردم.  

 

میگم من تا حالا همه چی بهم تحمیل شده بود ، همش بقیه بهم ظلم کردن و من بخاطر محبت و دلسوزی بیش از  حدم فقط کنار اومدم. الان دیگه میخوام انتخاب کنم کی باشه ، کی نباشه . خودم چطوری باشم . چیکار کنم. چطوری زندگی کنم. قبلا تحمل میکردم آدمارو ، الان این اشتباه رو نمیکنم. 

 

دو ساله دارم لحظه لحظه زندگیم رو ، زندگی میکنم. از تمام لحظات تلخ و شیرینش لذت میبرم.  

دارم خودم رو میسازم.