صبح از توی کشوی کمدش دو تا جعبه کوچیک حلقه درآورده میگه اینا سورپرایز بود برای ۱۴ فوریه.پسره خله.فکر کرده کیه که من بخوام باهاش ازدواج کنم.مرتیکه دروغگو .
یه پسر ۱۳ ساله داره که مادرش زندگی میکنه.صبح برای امتحان بیشتر بهش گفتم بخوام باهات زندگی کنم چقدر باید بهت پول بدم.مبلغ رو مشخص کرد.ارزون تر از جایی میشه که الان زندگی میکنم.
شب اومد دنبالم.اصلا پسره تو حال خودش نیست.شاید علف میکشه.من که ندیدم.مسیر خونه اش رو شب رد کرده بود .دو حالت داره :یا خنگه یا عاشق.
از صبح فکر کرده بوده من هفته بعد میخوام باهاش زندگی کنم.اتفاقی فهمیدم بچه داره.ازش در مورد رابطه های قبلیش که پرسیدم گفت.بهم گفته بود بچه نداره.یه پسر ۱۳ ساله داره.دیگه بهش اعتماد ندارم.داره دروغ میگه بهم.
میگفت اگه بهت میگفتم یه پسر ۱۳ ساله دارم قبول میکردی باهام زندگی کنی.نمیخواستم سورپرایزت کنم و بیای با من زندگی کنی بعد بفهمی.
خیلی بهم التماس کرد. من تازه از این مسخره بازیها اومدم بیرون.اصلا بزرگترین مشکلم اینه که دوست دارم شب تنها بخوابم کسی پیشم نباشه.
میخواد ماشینش رو با قیمت خیلی کمتر به من بده.آخه مردی پیدا میشه که از پول بگذره.شاید میخواد با این بهانه منو پیش خودش نگه داره.یا شاید ماشینش مشکل داره.
بعد چند روز باهاش قرار گذاشتم.امتحانش کردم رفتیم خرید. ببینم برای من دستش تو جیبش میره یا نه.یه خورده رد شده.هنوز معلوم نیست.
با هم رفتیم خونه دوستش.دوستش از خودش خیلی باکلاس تر بود.خونه اش .کارش .انگلیسیش.
دو تا آب جو خوردم.هیچ وقت اینقدر زیاده روی نکرده بودم .دیگه هوشیار نبودم.فرداش همش سردرد داشتم.فقط همون شب حس خوبی داشتم.خیلی خوش گذشت. اما با سردرد فرداش حالم گرفته بود.