امروز بعد یه سال خیلی اتفاقی رفتم محل زندگی پارسال .این پسره اون دقیقا تو همون خیابون کار داشت.بهش گفتم منتظر بمونه من الان برمیگردم.نفهمیدم چه حسی دارم.
رفتم خونه رو از بیرون دیدم.من دلم میخواد کل اون 15 واحد برای من باشه.میخرمش برات.قول میدم بهت.
یه خورده با اومدن این پسره تو زندگیم یادم رفت برای چی اینجام.بیشتر وقتم رو باهاش میگذرونم.یه مدل خاصیه.
پول نداره.دروغگوئه.خجالتیه.لکنت زبون داره انگار.بعضی کلماتو نمیتونه خوب بگه.صحبت انگلیسیش افتضاحه.اما مهربونه مثل مرد عاشق.یه خورده دوسش دارم.استاد فکر کنم ایندفعه روحم رو نگذاشتم تو خونه با خودم بردمش.من از 6 باهاش خیلی لذت بردم.من دوسش دارم.من هنوز مشکل پارسال رو دارم.محبت بیش از اندازه من شاید دوباره کار دستم بده.
من داره دوباره حالم از خودم بهم میخوره .من به خودم قول داده بودم از پارسال که قلبم شکست دیگه راحت اعتماد نکنم .چرا من اینقدر ساده ام.
استاد من هنوز مشکل وابسته شدن رو دارم.من الان حالم خوب نیست.کاش به شماها نزدیک بودم.
پس به کی اعتماد کنم؟من دیگه به خودم هم شک دارم.
دو شب پیش به مامانم گفتم عاشقشم.
فکر کنم نیم ساعت بعدش برام پیغام گذاشته بود که :مامان جان من هم اندازه یه دنیا دوست دارم.
مامان خیلی مغروره ، اما بالاخره یه جورایی وادارش کردم اعتراف کنه.