تغییرات یزرگ

من خیلی تغییر کردم .

دارم یاد میگیرم خودمو دوست داشته باشم .

تو زمان حال زندگی کنم .

خودمو سرزنش نکنم .

خانواده ام رو بیشتر دوست داشته باشم .

خوب ببینم و خوب گوش بدم و خوب فکر کنم بعد تصمیم بگیرم .

خودمو نادیده نگیرم .

دیگه برام اهمیتی نداره که مرد عاشق رو ببینم یا نه .



مراسم فوت مادربزرگ به یکی از رویاهای بچگیم رسیدم . خانمی بودم که از یه کشور خارجی برگشتم .خانواده مشترکم رو از دست دادم . اصلا احساس خوبی نداشتم . 


برای فامیل هم مهم بود بدونن چی شده اما من توضیحی ندادم .

شوهر سابق حتی زنگ نزده تسلیت بگه .

من نمیتونم هنوز بدون گریه و یادآوری گذشته آّهنگ معین گوش بدم .


شاید اگه یه زنگ میزدی تصمیمم عوض میشد . شاید اگر یه حرکتی برای زندگیمون میکردی نظرم عوض میشد .

من چند بار برای زندگی دوباره جلو اومدم اما تو اصلا هیچ کدوم رو قبول نکردی . باید تصمیم قطعی بگیرم و از این بلاتکلیفی خودم رو نجات بدم .


تو ایران یک کم کار سخت تر شد بخاطر فامیل و خانواده و یادآوری خاطرات گذشته .


من خیلی تغییر کردم داره معجزه میشه . خیلی حالم بهتر شده . خیلی بزرگ شدم .


خدایا شکرت . بخاطر خانواده خوبم که حمایتم میکنن . بخاطر کاری که دارم . یخاطر سلامتیم . بخاطر دوست خوب و مشاورم .


خدایا خیلی دوست دارم .


کریسمس مبارک عزیز دل من

هنوزم دلم برات تنگ میشه . هنوز هم دلم هواتو میکنه . هنوز هم دوست دارم دوباره ببینمت با اینکه شاید یه جورایی پیدا کردنت و دیدنت سخت باشه . قرار بود برای کریسمس اونجا برام کار پیدا کنی چون تا اونموقع دیگه زبانم خیلی بهتر میشد .


خدایا چقدر خوشحالم حالم بهتر شده . روزای اول حتی نمیتونستم غذا بخورم .فقط بغض بود تو گلوم چیزی پایین نمیرفت .


یعنی آرزویی که روز تولدم کردی برآورده میشه .


امروز اولین جلسه کلاسهای آموزشگاهم بود . همه چی خوب پیش رفت . خدایا خیلی دوست دارم . الان قدرتو بیشتر میدونم . میدونم که به فکرم بودی که این طوری شد.


دیشب به شوهرم پیغام دادم و ازش معذرت خواهی کردم که اینقدر ناراحتش کردم . گفت اگه واقعا منو دوست داری بیا دوباره زندگی کنیم . من گفتم تو چطور دوست داشتنت رو ثابت میکنی . گفت شب بخیر . عجب جوابی .


امروز موقع آماده شدنم برای رفتن سرکار به این نتیجه رسیدم که اگر اون منو واقعا دوست داشت مثل آمریکا رفتنش تلاش میکرد و سعی میکرد که دلمو دوباره بدست بیاره . پس دیگه دوستم نداره.


چرا آخه من اینقدر باید دل رحم و مهربون باشم؟ چرا اینقدر دلم باید برای بقیه بسوزه ؟ چرا دلم برای خودم نمیسوزه ؟

خوشحالم

شوهرم کاری کرده که با شماره خودم شماره اش رو میگیرم همش اشغال میزنه . این همون مردیه که هنوز دوسش دارم و میگه که دوستم داره . آخه چرا با این کارایی که میکنه هنوز فکر میکنم که دوستم داره و دوست ندارم ناراحت باشه .  چرا اینقدر که من نگران اون هستم اون نگران من نیست . چقدر مردا راحت با خودشون کنار میان . دوست ندارم دیگه بزارم فعلا مردی وارد زندگیم بشه . راستش یه جورایی از همشون دیگه میترسم.

امروز دارم یه کار جدید رو هم شروع میکنم . آموزشگاه رو هم دارم کاراش رو اداره میکنم . دیشب تراکت پخش کردیم .  

با کتابایی که خوندم یه مقدار تونستم طرز فکرم رو راجع به خودم و دیگران تغییر بدم . من باید خیلی تغییر کنم . باید بتونم بعضی آدما رو ببخشم . باید بتونم خودمو ببخشم . 

کلاس زبانم رو هم دارم میرم . چون باید دوباره برگردم این زبان رو احتیاج دارم . کاش تو ایران هم خانمها این آزادی آقایون رو داشتن .  

کنکور هم شرکت کردم . خیلی دوست دارم پرستاری قبول بشم . دیگه عاشق این کار شدم . چند کارو با هم انجام دادن و تو همشون موفق بودن و همه رو مدیریت کردن خیلی سخته . اما میدونم از عهده اش برمیام چون قبلا اینو ثابت کردم .  

روابطم با بقیه خانواده و مردم بهتر شده . اجتماعی تر شدم . چون دارم تواناییهای خودم رو میشناسم .