از نظر مالی تو بدترین شرایطم اما خوشحالم از اینکه دارم به تنهایی بزرگ میشم . همه چی رو با تمام وجودم احساس و تجربه میکنم و هم دوسش دارم هم خیلی سخته و اذیتم میکنه . وقتی یه دفعه کسی که همیشه کارات رو برات انجام میداد نیستش و باید خودت همه اون کارارو انجام بدی وقتی باید مرد زندگیت هم باشی اونم توی جامعه مردسالار دیگه خودتون در نظر بگیرین که چقدر سخته . اما من این سختی رو دوست دارم و تحمل میکنم . میدونم این سختی مالی تموم میشه . چیزیه که قلبم بهم میگه . بزودی این ابرهای تیره کنار میره و خورشید زندگیم خیلی درخشان تر از همیشه شروع به تابیدن میکنه .
وقتی خاطراتی که با شوهرم داشتم که البته بیشترش بد بوده و همچنین خاطراتم با مرد عاشق اونموقع هست که دیگه کم میارم و اشکه که همینطور سرازیر میشه و تحمل و صبر تو این لحظات واقعا سخت میشه . میدونید تو این لحظات که حرفی هم به کسی نمیشه زد فقط خودمم که باید خودمو آروم کنم . خودمم که خودمو قانع میکنم و دلداری میدم . از خدا کمک میخوام که تو گذشتن از این مرحله زندگیم بهم کمک کنه .
تا همین چند وقت پیش اصلا هیچ لذتی از زندگیم نمیبردم . اصلا هدفهام رو بعد ازدواجم فراموش کرده بودم .الان یاد گرفتم که هر آدمی که وارد زندگیت میشه اومده تا یه چیزایی بهت یاد بده و بره .از شوهرم یه چیزایی یاد گرفتم اما زندگی با اون باعث شد به حمایت یکی همیشه نیاز داشته باشم الان که نیست تازه میفهمم وقتی یه کارایی رو خودت انجام میدی حتی اگر اشتباه هم باشه چه حالی میده بعدش.خیلی لذت میبری از اینکه شوهرت نیست که بگه تو همیشه اشتباه میکنی و بد میاری .
الان به لطف جلسات مشاوره و کتابهایی که خوندم تو این مدت ، یاد گرفتم باید پدر و مادرم رو راضی نگه دارم تا برام دعا کنن ، شکر گزار خدا باشم بخاطر چیزایی که دارم ، همیشه برکتهای زندگیم رو برای خودم یادآوری کنم .فهمیدم چقدر غنی از محبتم و باید فقط به بقیه محبت کنم .
الان دوره ای رو دارم سپری میکنم که دوست دارم تنها باشم و به هیچ مردی فکر نکنم . با مرد عاشق هم کاری ندارم . فکر میکنم اومد تو زندگیم تا یه چیزایی رو بهم یاد بده و بره . قرار نبود همسفر من در ادامه زندگیم باشه . از همگی میخوام برام دعا کنید تا بتونم تو مسیر درست سرنوشتم قرار بگیرم .
امروز امتحان امدادگری و آخرین جلسه هستش . دلم برای بچه های کلاس تنگ میشه . مشکل من همینه دیگه . زود وابسته میشم .
دیروز دنبال تبلیغات آموزشگاه بودم . چقدر روزهای پرمشغله ای سپری میشه . دیگه فرصت نمیکنم به خودم هم فکر کنم .
چند روز پیش همسر گرامی رو ممنوع الخروج کردم . خیلی ناراحت بودم . نمی تونستم نفس بکشم . به دوستم زنگ زدم و باهاش صحبت کردم . کمی آروم شدم .
زنگ زدم با شوهرم صحبت کردم . دلم براش تنگ شده بود . دلم براش میسوزه . اون انتظار داشت بگم برمیگردم اما من فقط حرفام رو میخواستم بزنم .
هنوز تو مراحل افسردگی و ناراحتی هستم . هنوز دلتنگ آقای عاشق اما دیگه نمیخوام خودمو اذیت کنم . میخوام آقای عاشق فقط بعنوان یه دوست تو زندگیم باشه فقط همین . دلم براش یه ذره شده . همیشه کسی رو که خیلی دوست داری بیشتر ازش دور میشی تا نزدیک.