خبر خوب

خدایا شکرت. 

 

خانم خوشگله عزیز شما از امروز کارتون دیگه از حالت فصلی منتقل میشه به دائمی . 

هورا.چقدر خوشحال شدم دیروز.برق خوشحالی رو خودم تو چشمام دیدم موقعی که خودم رو تو آیینه نگاه کردم. 

از پنجم ژانویه کارم دائمی شد.تازه اگه بدونم که زبانم خوب شده و خودم بخوام بهشون بگم نوع کارم رو هم عوض میکنن. 

دیشب هم این دوستم جشن گرفته بود برام.با هم رفتیم یه رستوران ایتالیایی.خیلی خوش گذشت و همه چی خوب بود.این پسره یه خورده وقتم رو میگیره اما بهم انرژی و روحیه میده. 

 

دارم یه زندگی جدید یه دنیای جدید رو تجربه میکنم. 

 

خیلی سریع تو رابطه با این پسره پیش رفتم.وقتشه یه خورده منطقی تر باهاش رفتار کنم. 

باید به فکر برنامه ها و هدفهای آینده خودم هم باشم. 

وقتی چیزی رو از دست میدی تازه میفهمی چقدر برات ارزش داشته.

همیشه همینطوریه.البته بعضی آدما زرنگن .بلدن تا چیزی رو که دارن ازش لذت ببرن و در واقع قدرشناس هستن.اما بیشتر آدما نه .فقط غر میزنن و ایراد میگیرن.همش بدیهای هر چیزی رو میبینن و این دقیقا قانون جذبه.هر چقدر بیشتر لذت ببری و شکرگزار باشی نعمتهایی هم که داری بیشتر میشه. 

 

اینقدر زن عموم و عموم با این دامادشون بد بودن و بد رفتار کردن .شاید حتی زن عموم تو دلش آرزوی مرگ دامادش رو هم کرده. 

دو سه روزه دامادشون فوت کرده.تازه با هم رابطه هاشون خوب شده بود.تازه زن عموم اجازه داده بود دامادش تو خونه شون رفت و آمد کنه که این اتفاق افتاد.دو تا بچه ۱۰-۱۳ ساله داره.دختر عموم هم که خیلی ناراحته. 

اینقدر از یه چیزی شکایت کنی وقتی بخوای ازش لذت ببری خدا دیگه نمیزاره.میگه دیگه بسه.اونموقع قدرش رو نمیدونستی. 

 

در مورد زندگی خودم هم اینطوری شد.البته شوهرم همش از من ایراد میگرفت.قدر منو ندونست تا من رو از دست داد.الان هنوز هم داره حسرت میخوره.تازه اولشه .چون من تازه دارم قدمهام رو برای پیشرفت تو زندگیم برمیدارم. 

 

شوهر سابق در مورد کارش هم همینطوری رفتار میکنه.از کارش هم همش ایراد میگرفت .الان کارش رو هم از دست داده.میخواد بیاد جایی که من کار میکنم برای کار .من دوست ندارم بیاد چون میدونم برای من دردسر میشه.آدمی نیست که سرش به کار خودش باشه.مخصوصا اگه بفهمه من با این همکارم هم دوستم.دیگه بدتر میشه. 

 

 خدایا خودت کمک کن جای دیگه براش کار جور بشه.

خبرای حال گیری

با این آقاهه که امروز برای کار قرار داشتم برام پیغام گذاشته بود که مریضه . 

داماد عمو رفته تو کما.با خودم فکر میکردم پارسال که من اینهمه مشکل داشتم با زندگیم و شوهر سابقم دختر عموم چقدر برای من ناراحت شد.اصلا فکر میکرد به من.

داییم هم رفته تو کما. داییم رو تقریبا یه سالیه ندیدمش.امیدوارم حالش زود خوب بشه.بیچاره ام اس هم داره.

آموزشگاهم تعطیل شده. 

پسر عاشق ایرانی هم که همینطور میره خواستگاری . البته میگه از هیچکدومشون خوشم نیومده .میگه چطوری تو رو فراموش کنم.  

همینطور از اول صبح خبرای ناراحت کننده داشتم. 

من خودم تازه یه ساله از کما اومدم بیرون.بزارین آخه منم یه نفس بکشم دیگه.  

 

تقریبا دیگه هیچی تو ایران برای دلخوش کردن بهش نمونده غیر از خانواده ام.آموزشگاهی که پارسال اینهمه براش زحمت کشیدم الان تعطیله.  

فکر کنم این اتفاقات یعنی اینجا برام بهتره.

فکر کنم دوست دارم زندگیمو همین جا بسازم تا اینکه بخوام برگردم ایران.   

 

خنده داره هر کی منو میبینه میخواد با من بیشتر آشنا بشه و منو بشناسه. 

 

مربی رانندگیم هم دیشب تکست داده که میخوام بیشتر باهات آشنا بشم.دیگه دارم کم کم  به خودم شک میکنم.