خود خودم

از امروز به بعد دوباره بر میگردم به ادامه شناخت بیشتر خودم و محکم کردن زیربناها .یه خورده از خودم دور شده بودم.یه خورده برای خودم وقت کم میارم. 

 

مرد عاشق گفت یه زمانی میرسه که عاشق خودت میشی. 

میگفت نسبت به پارسال خیلی تغییر کردی.پارسال اگر کسی با ماهی تابه میزد تو سرت میگفتی ببخشید اگه ماهیتابه تون کج شده و کلی هم معذرت خواهی میکردی اما الان اگه کسی یه ذره بخواد کفشتو خاکی کنه و اشتباهی پاتو لگد کنه پدرش رو درمیاری.

الان میفهمم یه جور دیگه دوسش داشتم و اشتباه کردم.

چهار ماه و یه روزه اینجام.۱۲۰ روزه خانواده ام رو ندیدم. 

 

دیشب یه ساعت با مرد عاشق تلفنی صحبت میکردم .بالاخره بعد چند روز تلفنش رو جواب داد. نگرانش شده بودم.دیگه این پسر اسپنیشه کم کم داشت شاکی میشد. نمیتونستم قطع کنم.وقتی داشتم از ترسش برام میگفت و یه جورایی درد دل میکرد چی میتونستم بهش بگم.میگفت من این حرفا رو میزنم برای این نیست که بخوام رو شونه های تو گریه کنم.اما من میدونستم تنهایی و ترس یعنی چی.راستش حتی از اینکه اومده منو ببینه ترسیدم که برای من هم در آینده مشکلی پیش نیاد.

امروز هم از ساعت یک بعدازظهر تا ساعت شش با هم حرف میزدیم رو در رو بعد یکسال .میدونم واقعا دوسش دارم اما مثل یه بچه که عاشق پدرشه.مثل یه شاگرد که استادش رو دوست داره.پارسال مدل دوست داشتنم رو تشخیص نداده بودم. 

۵ ساعت چقدر سریع گذشت .کلی با هم حرف زدیم.در مورد کار.زندگی من در اینجا و اینکه چقدر دوست داره به من کمک کنه. 

 

چقدر حرفاش جالبه.  

  

گفت درست نیست وقتی که داری تصویر یه صورت رو میکشی فقط سعی کنی موهاش خوشگل باشه باید سعی کنی همه چیش با هم بخونه و با هم خوب پیش بره.منظورش این بود که فقط به فکر کار و پول درآوردن نباش.یه تصویر کلی از همه چیزای خوبی که میخوای برای خودت بساز. 

 

گفت سعی کن کم ارزش و چیپ نباشی.خودت رو دست کم نگیر .برای خودت ارزش قائل باش.  

 

گفت سعی کن عین گوسفندی نباشی که فقط سرش رو برای تایید حرف بقیه تکون میده. 

 

گفت وقتی چیزی رو نمیدونی که دیگری میدونی فقط بهش بگو : به من بگو در موردش و اونوقته که یه چیزی به دونسته های قبلت اضافه شده. 

 

گفت سعی کن عین گنجشکی نباشی که فقط به فکر غذا و آب و جای خوابه.  

 

گفت یه زمانی میرسه که دیگه برای ثابت کردن خودت به بقیه کاری رو انجام نمیدی و میدونی که فقط بخاطر خودت و خودت بوده .  

  

گفت وقتی دو نفر که از هم دورن و با هم زندگی نمیکنن به هم عادت نمیکنن. 

 

 گفت من مطمئنم تو اوضاعت اینجا روبراه میشه.چون میخوای. 

 

و خیلی چیزای دیگه .اصلا گذر زمان رو باهاش احساس نکردم .هر وقت باهاش حرف میزنم یه چیز جدید یاد میگیرم. 

 

قبل همه اینا بهم گفت من دارم بهت درس میدم امیدوارم از حرفام ناراحت نشی.گفت من چون یه جور دیگه دوست دارم این حرفا رو بهت میگم.اشک تو چشماش جمع شده بود. 

 

الان میفهمم که یه جور دیگه دوسش داشتم . این عشق و دوست داشتن زمینی نیست. 

  

به پارسال فکر میکردم که بعد آخرین تماس تلفنی باهاش اینقدر خوشحال بودم چون روز تولدم ایران و کنار خانواده ام نبودم رفتم کیک خریدم.همه تعجب کرده بودن .بعد اونهمه گریه و ناراحتی این کیک یعنی چی.  

 

چقدر بعضی ها راحت با احساسات بقیه بازی میکنن.وقتی خیلی قوی نیستی راحت میشکنی .اما وقتی قبلا شکستی راحت دیگه احساست رو وسط نمیزاری . محتاط تر رفتار میکنی. 

 

امشب با این پسر اسپنیشه رفتیم پارکی که نزدیکه خونشه.خیلی خوش گذشت.همش میگه دوست دارم.نمیدونم احساس میکنم خود قبلیم کنارمه. 

 

از دیشب داره میگه یه سورپرایز برات دارم اما من اینقدر بی تفاوت خودم رو نشون دادم که شاید اصلا صرفنظر کنه.گفتم که احساسه اون پشت مشتاس.فعلا فقط جسم و عقل.چون قرار نیست این رابطه سرانجامی داشته باشه.بهش گفتم که نمیخوام خودمو درگیر رابطه کنم اما اون یه رابطه جدی میخواد که به ازدواج ختم بشه.همش حرف از بچه و حلقه و این حرفا میزنه. 

 

اینقدر این خوبه آدم کلافه میشه.رفتیم با هم یونیورسال سیتی .خیلی خوش گذشت .پسر خوش اخلاقیه.میپرسه کنار من خوشحال هستی؟ 

این سوالیه که یه بار هم شوهر سابقم از من نپرسید.حتی براش مهم نبود.

 

امروز واقعا به ارزش ثانیه های زندگیم پی بردم

الان داشتم به ایمیلهام از وقتی اومدم اینجا یه نگاهی می انداختم متوجه یه حقیقت تلخ شدم.اون روزای اول دوست پسری که تو ایران داشتم و یه جوارایی دیگه عاشقم شده بود ۵ تا ایمیل بهم میزد . منم همینطور.هر شب هم با هم حرف میزدیم.بیشتر البته اون زنگ میزد.بعد یه ماه و نیم زنگ و ایمیها کمتر شد.البته یه شب که خیلی دلتنگ شده بودم زنگ زدم بهش و حسابی گریه کردم .بهم روحیه داد .گفت من که یه مردم هیچ وقت نمیتونم خانواده ام رو ول کنم و تنها برم یه جای دیگه زندگی کنم تو خیلی شجاعی .این حرفش خیلی برام باارزش بود.واقعا هم پسر خوبی بود . پاک و روراست و عاشق.خلاصه الان ایمیلها و زنگها خیلی خیلی کم شده.البته اون میگه نمیتونم فراموشت کنم و به یاد من هر جایی که با هم رفتیم و دوباره میره.اما وقتی یه چیزی تموم میشه دیگه تموم شده.حالا اون حقیقت تلخ این بود :  

از دل برود هر آنکه از دیده رود 

 

امروز چند ثانیه برای ناهار بخاطر مشکلی که تو کار برام پیش اومد و تقصیر من نبود دیرتر رفتم و فردا احتمالا اخطار میگیرم.اینجا باید قبل ۵ ساعت برای ناهار بری وگرنه از کار اخراجت میکنند. اگه ۳ تا دیگه از این اخطارها بگیرم اخراج میشم.

۳۰ نفر از کسایی رو که بصورت فصلی استخدام کرده بودن اخراج کردن.از من خواستن که بمونم.هورا.  

 

قدم اول و دوم برای رسیدن به یه وضعیت مشخص برای زندگی تو اینجا برداشته شد.حالا باید به فکر درآمد بیشتر و خرج کمتر باشم. 

 

من از دیشب دارم بدون هیچ دلیلی خون از دست میدم.خدا بدادم برسه. 

 

دیشب غذا درست کردم و بردم خونه این پسر اسپنیشه.یه کارش منو شدیدا یاد شوهر سابقم انداخت.گفت به برادرم گفتم تو شام درست کردی میشه یه خورده از غذا رو براش ببری .اینقدر عصبانی شده بودم که میخواستم همه غذا رو بریزم دور.اما بجاش عین خانمای خونه دار غذا رو ریختم تو ظرف و بردم اتاق برادرش و البته کلی هم خوشحال شد و تشکر کرد.فکر کنم دیگه زیادی دارم به این پسره رو میدم دیگه داره پررو میشه .باید کم کم پر و بالش رو یه ذره قیچی کنم. 

 

جالبه آدم بعضی وقتا خودشو غافلگیر کنه و بجای یه رفتار رفتار دیگه ای رو انجام بده.