امروز بعد مدتها نمیدونم چرا یاد روز و شب ازدواجم افتادم.
اونموقع که داشتم با خوشحالی گلهای مریمی که خریده بودم رو تو اتاق خواب میزاشتم.
اون اصلا براش مهم نبود. اصلا به این چیزا فکر نمیکرد.
بعد یاد این پسره افتادم که با چه شوقی اتاق خواب رو تمیز کرده بود حتی موقع جابجایی کمدش هم ضرب دیده بود اما به اشتیاق اومدن من اصلا براش مهم نبود.چقدر یاد خودم افتادم که رومانتیک این کارا رو انجام میدادم.
الان دیگه از اون حسها خبری نیست. خوشحالم که اینطوری شدم. چقدر خوبه . اذیت نمیشی.قلبت نمیشکنه . مگه قلب چند بار میتونه بشکنه . دیگه بعد مرد عاشق چیزی ازش نمونده که .
رابطه با این پسره خیلی چیزارو برای من روشن کرد. اینکه من چه اشتباهاتی در ازدواجم داشتم.اینکه چقدر خودم رو دست کم گرفتم و اجازه دادم اون عوضی من رو ، روحم رو ، شخصیتمو ، خانواده ام رو تحقیر کنه. دقیقا نقاط ضعف من رو میدونست .
وقتی یکی رو دوست داری و سعی میکنی به هر قیمتی خانواده ات رو حفظ کنی ، همش داری تحمل میکنی ، فداکاری میکنی ، بخاطرش با همه سختیها کنار میای ، وقتی برای خود خودت چیزی نمیخوای هر چی میخوای برای پیشرفت زندگی مشترک و یه خانواده است و در مقابل طرفت فقط به خودش فکر میکنه و بعد میفهمی هیچ چیز مشترکی وجود نداشته ، اینطوری میشه که بعد 7 سال یه دفعه قاطی میکنی. دیگه هیچی و هیچکس برات مهم نیست . فقط به خودت و آرامشت فکر میکنی.
چقدر برام آدم بزرگ و مهمی بود ، برای اینکه خودم کوچیک بودم ، خودم هیچی حالیم نبود . اما الان فقط یه دوسته و باورش براش خیلی سخته که چطوری این اتفاق افتاد .
معنی دوست داشتن واقعی رو با این پسره فهمیدم. هر کاری برام میکنه . ارزش من رو میدونه . همه چی منو دوست داره. اما من ...
الان دارم همین طور اشک میریزم.دلم خیلی گرفت وقتی فهمیدم آقای همسایه روبرویی با ماشینش رفته تو دره و خودش رو کشته . کارش رو مثل اینکه از دست داده بوده اما به نظر من دلخوشی و امیدش رو به زندگی از دسته داده بوده نه کار.
خیلی ها هستن خانواده ، پول ، کار رو از دست میدن اما شجاعت شروع دوباره رو دارن . فکر نمیکنن حتما باید سنت کم باشه تا بتونی از پس کاری بربیای.