شادیت را به روز آفتابی موکول نکن ، آسمان با احساس تو آبی میشود.

وقتی به گذشته ام نگاه میکنم حسرت انجام ندادن چه کاری رو میخورم ؟ 

حسرت اینکه کاش ازدواج نکرده بودم. اما همه این اتفاقات لازم بود تا به اینجا برسم . کمتر بترسم. قوی تر باشم. به خودم تکیه کنم. خودم رو اینقدر دوست داشته باشم. 

چند وقتی بود اینقدر مشکلات زیاد شده بود که از لحظات زندگیم لذت نمیبردم اما دوباره میخوام سعی کنم امروزم رو خوب زندگی کنم تا فرداهای بهتری بسازم. 

میخوام یه فرصت دیگه به خودم برای ساختن زندگی و آینده خودم بدم. اما خودم رو زیاد تحت فشار قرار ندم و سرزنش نکنم.  

از خوردن بستنی زندگی میخوام لذا ببرم نه اینکه وایسم و آب شدنش رو تماشا کنم. 

میخوام زندگیم رو زندگی کنم. 

 

خدایا شکرت . دوباره برگشتم ، زنده شدم. دوست دارم.

مقایسه

هر وقت خودم رو با بقیه مقایسه میکنم احساس بدی بهم دست میده . 

هر وقت پشت سر کسی حرف میزنم و بدیش رو میگم احساس بدی دارم. 

هر وقت به جای داشته هام به نداشته هام فکر میکنم احساس بدی دارم. 

 

همه اینا یعنی خودت باش ، خودت رو هر روز بیشتر از روز قبل دوست داشته باش.انرژی مثبت به خودت تزریق کن.تو قابل مقایسه با بقیه نیستی ، یه دونه ای .  

آخه کسی میتونه پشتکاری که تو برای خواسته هات داری داشته باشی ، خانمی به شجاعت و مهربونی تو نیست. پس به خودت ببال. 

حتما خدا از آفریدن تو هدفی داشتی.  

جالبه تو تمام زندگیم همش فکر میکردم من قراره یه کار خیلی خیلی مهمی انجام بدم.من تو نوجونی عاشق ناپلئون بناپارت بودم و جوونی اسکارلت رو تحسین میکردم. کمی بعدتر کاندالیزا رایس رو میستودم.  

الان خودم رو .  

اون کار مهم حتما این کار آشغالی که الان انجام میدم نیست یه مقدمه ای برای رسیدن به چیزی که میخوام.  

 

امروز با منیجر کل فروشگاه صحبت کردم . گفتم میخوام کارم رو عوض کنه. گفتم نمیخوام از اونجا برم. 

شاید یه هفته دیگه یه کار دیگه هم گیرم بیاد. کار تو kfc . یه خورده از نظر مالی وضعیت آروم تری داشته باشم و به وضعیت غذاییم و سلامتیم برسم خوبه. یه خورده هم بیشتر پس انداز کنم.  

دیروز بعد مدتها با ناجی زندگیم صحبت کردم . بعد این ماجراهای تصادف این اولین بار بود که اینقدر میخندیدم و روحیه ام بهتر شده بود.  

واقعا خنده خیلی تاثیر داره تو روحیه .  

 

خلاصه که وکیل هم آب پاکی رو رو دستم ریخت و گفت تو مقصر تصادف بودی و یه رکورد بد برام احتمالا ثبت میشه. این دومین باره تصادف میکنم. از رانندگی کلا خیلی وحشت دارم . اما زندگی اینجا لازمه حتما ماشین داشته باشی.  

هر آدمی قدر و منزلت خودش رو داره

مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.

تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت.

اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد...

تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند ، رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟

درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم...

مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود...!

علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.

از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.

مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود.

علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم. 

 

 

میخوام از این لحظه منم تا اونجا که میتونم زیباترین ، مثبت ترین ، خوشحالترین موجودی باشم که تو آفریدی خدا جونم.دوست دارم.شکرت.