دو شهوریور 1390 نوشتم :
من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که میبینم بد آهنگ است .
بیا ره توشه برداریم ، قدم در راهی بی برگشت بگذاریم .
ببینیم آسمان در هر کجا آیا همین رنگ است .
۳ جولای 2012 مینویسم :
ما دنیا را همان طور میبینیم که هستیم ، در دیگراه چیزهایی را می بینیم که در درون ما وجود دارد ، آدمی که مثبت و مهربون باشه ( مثل خودم ) هر جا بره در اطرافش جز خوبی و چیزای مثبت چیزی نمیبینه ، اما آدم منفی ( همسر سابق ) هر جا بره غیر از موارد منفی چیزی کشف نخواهد کرد .
بعد 10 ماه به این نتیجه رسیدم :
وقتی تغییر نکنیم هر کجا برویم آسمان همین رنگ است.
کل روز ، وقتی دارم کار میکنم ، همش دارم با خودم فکر میکنم ، فکرای مختلف، جام رو عوض کنم ، کارم رو چطوری بهتر کنم، یه کار دیگه چطوری و کجا پیدا کنم ، موهام رو کوتاه کنم و یه ذره قیافه ام تغییر کنه تا روحیه ام بهتر بشه، یا برم لباس برای خودم بخرم یا بستنی ، پول پس انداز کنم یا به مستقل شدنم فکر کنم. کی ماشین بخرم.کی کالج رو شروع کنم ؟
همش با خودم مشغولم.
اما امروز سعی کردم حداقل حواسم بیشتر به اطرافم باشه و آگاهانه تر کارهام رو انجام بدم. حتی موقع غذا درست کردن به این فکر کردم که از این کار هم میشه لذت برد.
واقعا لذتهای دنیا چیه که من باید با خودم تقسیمشون کنم؟
چقدر صدات خوشحال بود.جیغ میزد از خوشحالی.پارسال یه دوچرخه داشت برای تولدش. امسال کلی اسباب بازی . چقدر دلم میخواست منم اونجا بودم و این برق خوشحالی و شادابی رو تو چشمات میتونستم ببینم و حتی برای تولدت کادویی میخریدم. دلم برات یه ذره شده.
منم با تو دوباره متولد شدم. موقع تولدت پیشت نبودم اما شاهد تمام تلاشهات برای چهار دست و پا راه رفتن بودم. وقتی که از دیوار برای بلند شدن کمک میگرفتی.
هیچ وقت یادم نمیره اون شبی که نفست بند اومد و من بغلت کردم و دویدم بیرون ، به دور از سرو صدا تا بتونی دوباره نفس بکشی.
آره عزیزم ، من با تو متولد شدم. دو ساله مثل تو دارم سعی میکنم قوی تر باشم.نترسم. دلم برات خیلی تنگ شده. اما این رو میدونم که تو خانواده خوبی داری. بچگی خوبی رو میگذرونی .
گلم من دارم برای تو تلاش میکنم ، برای آینده تو .
تولدت مبارک.