اسم فیلمی بود که امروز دیدم. یه دختر و پسر تو روز فارغ التحصیلیشون با هم آشنا میشن و ترجیح میدن که با ه دوست بمونن.
تو همه شادیها و ناراحتیها ، با هم درددل میکردن. دختره اما عاشق پسره بود و پسره چشمش دنبال بقیه. کمتر وقتی شاد بود یاد دختره می افتاد . تا اینکه ازدواج کرد. زنش با دوست پسره رابطه برقرار کرد و از پسره جدا شد.
پسره که حسابی قاطی کرده بود یاد دوست قدیمیش افتاد. دوباره بعد مدتها همدیگه رو دیدن. با هم ازدواج کردن . خیلی عاشق هم بودن. تا اینکه یه روز که قرار بود با هم جشن بگیرن و پسره منتظر دختره بود ، دختره با یه کامیون تصادف میکنه و میمیره.
جدا شدن از هم ، تو اوج عاشقی خیلی سخته .
منتظرم تا موقعیت کاریم عوض بشه.
منتظرم یه کار دیگه پیدا کنم .
منتظر یه موقعیت و آدمایی خوبی هستم که از پیش این پسره برم.
منتظرم تا درسم رو شروع کنم.
البته همه این انتظارها انرژی زیادی برده به همراه تلاش .
زندگی همه اینطوریه یا برای من اینقدر لحظات و تغییرات مثبت تو زندگیم مهمه.
آره زندگیه یه بازیه و اگر قواعدش رو بلد نباشی خودش مجبورت میکنی یاد بگیری .
من الان 6 ماهه دیگه هیچ تغییر مثبتی نکردم ، فقط پیش این پسره موندم و رفتم سر کار و برگشتم .
البته زبانم بهتر شده. تلفنم رو عوض کردم و یه مقدار پول جمع کردم.
دیگه میدونم وقتشه کار بهتری پیدا کنم و از پیش این پسره برم . برای بهتر شدن باید فقط روی خودم حساب کنم. باید رفت. اما کجا ...
من میخوام چه میراثی از خودم برای این دنیا باقی بگذارم ؟ هدف من چیه؟
همش فکر میکنم باید یه کار مثبتی انجام بدم اما نمیدونم چیه .