واقعا همینطوری هست.خدایا شکرت.دوست دارم.سخته اما آرامش دارم.کم کم دارم کارهامو پیش میبرم.هر روز زبان یاد میگیرم.بعضی وقتا که خیلی سخت میشه به این فکر میکنم که از خیلی ها که با من دارن کار میکنن جلوترم . کسی که زبانش از من بهتره ، اینجا به دنیا اومده ، چند ساله داره اینجا کار میکنه اما کارش مثل منه . پس من از اونها جلوترم.
جوون ترم . باهوش ترم. مسئولیت پذیرترم. زیباترم.خوش تیپ ترم.مهم تر از همه اینها پر از خواستنم . پر از عطش پیشرفت.
اوایل که اومده بودم اینطوری نبود.حتی به دوستم هم گفتم که اینجارو دوست ندارم .نمیخوام اینجا بمونم.دوستم گفت: فکر کن مثل اون اصفهانی هستی که خیلی تلاش میکنه از یه کوهی بالا بره ازش میپرسن چرا اینقدر سختی میکشه میگه شنیدم غذای نذری میدن.
چند روز پیش با خواهر زاده ام حرف زدم. نمیدونم چرا فکر میکنم بچه خودمه .خیلی دوسش دارم.
دیروز اینقدر دلم میخواست مامانم بود و بغلش میکردم.چقدر بهش احتیاج داشتم.خدایا سلامت باشن تا برمیگردم.
بالاخره بخشیدمش.بعد 20 سال.بالاخره تونستم با خودم کنار بیام.بالاخره فهمیدم عین یه پدر واقعی دوسش دارم. خیلی در حق من بدی کرده . حتی تو ازدواجم.با اون پسری که اون همه منو دوست داشت موافقت نکرد باهاش ازدواج کنم.الان اون پسر عاشق یه پسر بچه کوچولو داره.
خیلی به من بدی کردن . هم مامان ، هم بابا.
اما بالاخره بخشیدمشون.دیدم خیلی دوسشون دارم.انگیزه تلاش من در اینجا اونها هستن.
بعد این بخشش حسابی احساس سبکی میکردم.گریه ام گرفته بود. سرکار بودم.اگر کسی منو تو اون وضع با چشمای قرمز میدید خیلی بد میشد.
یه عالمه حرف برای گفتن دارم اما نمیدونم از کجا شروع کنم.
این پسره امروز میگه دوست ندارم بخاطر اینکه یه روزی من پول نداشتم منو و تنها بزاری و ولم کنی.شاید مادر بچه اش بخاطر همین ولش کرده.
آخه من چطور میتونم با آدم افسرده ای که 10 سال زندگیش فقط یه جا کار کرده و همش همون کار رو انجام داده و حتی از فکر مدیر بودن هم میترسه ، زندگی کنم . تازه باهاش ازدواج هم بکنم.آدمی که از همون روز اول با من رو راست نبوده و بهم دروغ گفته.
آدمی که شاید از پیشرفت من میترسه . میترسه که ولش کنم و برم.
آدمی که نتونسته بزرگ فکر کنه تا آدم بزرگی بشه.
آدمی که وسواس و ترس داره.
آدمی که درس نخونده و تحصیلات نداره .
آدمی که خیلی خجالتیه .
آدمی که اطلاعات و آگاهی نداره . سعی نمیکنه که چیزی هم یاد بگیره.
اما همین آدم خیلی مهربونه . ماشینش رو بهم داد. تو سخت ترین شرایط زندگیم کنارمه.همین آدم دیروز برام آب قند درست کرد و از مرگ نجاتم داد.همین آدم الان منو خیلی دوست داره.
من احتیاج دارم بیشتر بشناسمش نه برای ازدواج برای کسب تجربه های بیشتر.
من این پدر و پسر رو دوست دارم.دوست دارم باهاشون فعلا زندگی کنم اما میدونم که داره وقت من با اینها میگذره و نمیتونم به کارای خودم برسم.
باید بیشتر به خودم فکر کنم.