از دیروز کارم رو در فروش شروع کردم.پورسانتی دارم کار میکنم . کار سختیه اما فعلا تنها امیدمه. خیلی اوضاع اقتصادی اینجا ناجوره اکثرا کارهاشون خوابیده یا کارشون رو دارن عوض میکنند.هنوز بچه خواهرم بدنیا نیومده . هنوز با خواهرم صحبت نکردم درست بیست و نه روزه.الان احساس خوبی دارم . جایی که کار میکنم خانمای خوبی همکارم هستن.مدیرمون که همون دوستمه که ماهه .
دیشب تا صبح یک لحظه هم خوابم نبرد .الان چشمام قرمزه. میگه اگه من برگردم ایران تو چی کار میکنی . خدایا من با این مرد چی کار کنم .خودت یه راهی بزار جلوی پام.موقعی که میومدیم نپرسید دوست داری بیای.حالا هم میخواد اون تصمیم بگیره .من اینجا رو دوست دارم.تازه دارم بهش عادت میکنم . دوست ندارم برگردم.
من اصلا دوست ندارم همش ناله کنم اما زندگی الان برام سخت شده . اول صبح با بحث کردن و ناراحتی شروع شد .گفت سهمت رو میدم برو گمشو . از خونه با ناراحتی اومدم بیرون . تو ایستگاه ایستاده بودم که دیدم داره میاد پیش من . خدایا این مرد داره من رو دیوونه میکنه . دلم براش میسوزه . خیلی دوستم داره . من اما سر دو راهی موندم . نمیدونم به جدایی جدی فکر کنم یا نه . شش سال تمام به من میگفت هر کاری میکنی اشتباه توش زیاد داره و اشتباه بزرگم این بود که اختیار تمام زندگی و تصمیم گیریهام رو به اون دادم و اما الان میخوام پس بگیرم فقط سخته و زمان میبره .
نمیدونم این چه اخلاق گندیه من دارم همش باید یکی دیگه بگه چی کار کنم یا نکنم .اول مامانم بعد شوهر حالا هم این دوستم .همش باید به یکی دیگه وابسته باشم .