الان پدر و پسر کنار من نشستن میخوان سر در بیارن من چی مینویسم.خوبه که فارسی بلد نیستن.
امروز حس کردم که یه خانواده کامل دارم هر چند که هیچ کدومشون دائمی و متعلق به من نیستن اما داشتن موقتش هم خوبه. یاد حرف دوستم افتادم که میخواست یه ازدواج موقت داشته باشه.بعدش به این نتیجه رسید که خوب نیست.وقتم رو میگیره.الان از کارام عقب افتادم.میخواستم دنبال یه کار دیگه هم بگردم که همش عقب می اندازم.دارم بهتر می شناسمش.
امروز حالم خوب نبود.آب قند برام درست کرد.تقریبا برای 15 دقیقه همه چی رو تار میدیدم.نمیدونم چرا اینقدر حالم بد میشه.
الان که دارم از اینجا میرم دلم گرفته ، دلم برای این خونه و هم خونه ایم تنگ میشه ، دیشب که فهمید دارم میرم گفت که سرنوشت من و تو یه جورایی شبیه همدیگه هستش. تو دلت خیلی پاکه.
الان همه وسایلم رو جمع کردم.منتظرم بیاد دنبالم.
من بخاطر خودم وارد این تصمیم رو گرفتم.این میتونه بهم کمک کنه.
خدا جون دوباره از اون وقتای طلاییه که دلم میخواد ببوسمت. وقتی بهت فکر میکنم خیلی آروم میشم.مرسی بخاطر هر چی که داشتم و دارم و خواهم داشت.
صبح داشتم همین طوری با خدا صحبت میکردم . آخه خیلی وقت بود وقت نکرده بودم باهاش حرف بزنم و ازش تشکر کنم.
رفتم یه لباسی رو که خیلی خوشم اومده بود بخرم گفتم نه پولاتو نگه دار .لازمت میشه.
بعدازظهر مدیرم اومد گفت : خانم خوشگله شما امتیاز این فروشگاه رو بخاطر کار خوبتون بالا بردین بخاطر همین برید هر چی دوست دارین بخرین. نیشم باز شده بود.
فوری رفتم سراغ همون لباسی که خوشم اومده بود و برش داشتم . اینم از ماجرای امروز.