انگار تاریخ مصرف فقط برای کالا نیست برای آدما هم هست.بعضی ها دیگه اینقدر تکراری میشن که دیگه حرفی برای گفتن ندارن.
باشگاه ، کار ، تلویزیون ، خواب.
آدم حالت تهوع بهش دست میده.
امروز که داشتم یه کیکی که خیلی دوست دارم با چایی میخوردم ، خودم نخریده بودم.من فقط خواسته بودمش و الان داشتمش. اما الان دوسش ندارم.الان ازش لذت نبردم.
هر چی که برام تو این مدت اتفاق افتاده واقعا عجیبه.الان دارم سوار ماشینی میشم که چند وقت پیش گوشه خیابون دیدم و خوشم اومد.الان دارم ازش استفاده میکنم.
میگه از بودن در کنار تو خوشحالم.خوب بایدم باشه.هیچ دردسری و خرجی براش ندارم.خوشگل ، خوش تیپ و جوون هم که هستم.
امروز بهش نگاه میکردم ، احساس میکردم دیگه ازش خوشم نمیاد اما یه خورده احتیاج دارم که خوش بگذرونم ، یکی مواظب و نگرانم باشه.یه خورده ازش چیزایی رو برای زندگی اینجا یاد بگیرم.یه خورده هم اسپنیش یاد باد بگیرم.
با احساسات و نیاز این رابطه رو انتخاب کردم نه عقل.جالبه که خودم هم میدونم.اما این آدم کسی نیست که من باهاش اذیت بشم.قاشق لذتم رو اندازه دهنم برداشتم استاد.چیزی تو گلوم نمی پره که خفه ام کنه.
با هم امروز صبح رفتیم جیم.واقعا انرژی زیادی به آدم میده.
بعدش رفتیم سر کار.کار اون یه ساعت زودتر شروع میشد.بعد یه ساعت پسره خل دیوونه زنگ زده به من میگه : دوست دارم . حالا سر کار کسی نباید از تلفنش استفاده کنه.
من دیگه ازش خوشم نمیاد.اما خوشحالم میکنه.فقط همین.