نمیدونم الان چه حالی دارم.یه چیزی میخوام اما نمیدونم چی.نمیتونم افکارم رو متمرکز کنم.شاید یادم رفته چی میخوام.خیلی الان به هم ریخته ام.اصلا حال و حوصله هیچ کاری رو ندارم.انرژی انجام دادن هیچ کاری رو هم ندارم.نمیدونم چرا؟
مسابقه بسکتبال داشت بچه اش.با هم رفتیم .بچه خوبی داره.احساس کردم یه خورده از بودن با پدرش راضی نیست.پدرش رو زیاد دوست نداره.
چقدر دلم بچه میخواد.این فکر چند وقتیه افتاده تو سرم که اصلا برای الانم خوب نیست.
نزدیکای صبح خواب خیلی خیلی بدی دیدم.بیدار که شدم حالم خیلی بد بود. هیچ چیزی بدتر از دیدن از دست رفتن عزیزانت تو خواب نیست. 2 ساعتی فکر کنم تو خواب داشتم گریه میکردم.
بیدار که شدم اصلا انرژی ای برای شروع اون روز نداشتم.شاید این یه اخطاره برای کاری که دارم انجام میدم و شاید اونها راضی نیستن.
خدایا من سپردمشون به تو ، سالم باشن تا من برمیگردم.