مرتیکه خجالت نمیکشه میگه موهات رو برای من کوتاه کردی ، اگه یه ذره رمانتیک بودم همونجا سر کار شلوارش رو میکشید پایین. اگه بدجنس بودم و دلم برای دختر خوشگل مریضش نمیسوخت خیلی راحت میتونستم با این حرفی که بهم زده کاری کنم که از کار اخراجش کنن. اما این دل لامصب برای همه میسوزه غیر از خودم.
یه خانم ایرانی که همکارمه ، شوهرش حسابی دستش رو گذاشته تو حنا ، از یه طرف گولش زده که من دوست دارم و با هم زندگی میکنیم ، از یه طرف دروغ گفته که پولی ندارم ، مهریه رو ببخش، 5 سال هم که آقا اینجا کار کرده بوده همش میگفته پول ندارم به زنش و برای خودش پول جمع میکرده . چند روز پیش خانمه زنگ میزنه بهش میبینه جواب نمیده تا اینکه بالاخره میفهمه آقا تو فرودگاهه و داره تشریف میبره ایران.خانمه هر روز و شب کارش گریه اس. سر کار هم که میاد چشما قرمز و حال کار کردن نداره . بهش میگم بهتر که رفت ، میگه خوب من دوسش دارم ، با خودم فکر میکنم ، آخه چقدر آدم بعضی وقتها احمق میشه و به خودش ظلم میکنه ، میگم برگرد ایران، میگه فامیل رو چیکار کنم ، همش میخوان ازم بپرسن چی شد. با خودم فکر میکنم من چقدر قوی اما سخت این مراحل رو پشت سر گذاشتم البته حمایت مامان و خواهر خوشگله هم بود.
چند روزی فقط پشت سر هم کار کردم ، خدایا شکرت که کارم عوض شد.موهام رو هم که کوتاه کردم روحیه ام خیلی بهتر شده . اما از دیروز که شوهر سابق رو دیدم یه خورده ناراحتم ، میگه یه خورده پول فرستادم برای خانواده ام . خودش اینجا سخت زندگی میکنه و بعد پول میفرسته برای اونا. خودشیرین. از بس به حرف مردم اهمیت میده. من که تو زندگیش بودم از این غلطا برای من نمیکرد ، همه چی برای خودم ، باید خودم میخریدم. هر چقدر که میگذره خوشحالترم که ازت جدا شدم. خدایا شکرت.
این پسره زود از سرکارش برگشت و به جای اینکه با من برنامه بریزه برای بیرون رفتن ، فوری گفت با پسرم برم تمرین فوتبالش.
چند ساعت هم نبینمت خودش خیلیه.
خدایا شکرت.
دل آدم بعضی موقعها عجیب برای یه چیزایی تنگ میشه. بعد چند روزی رفتیم خرید مواد غذایی.
سبزی و مرغ و میوه و ...
بعد مدتها دارم سبزی پاک میکنم و مرغ میشورم.
یاد مهمونیهای خانوادگی با همسر سابق افتادم. همیشه عید ، یه شب شام خانواده اون و یه شب شام خانواده من دعوت بودن.یه شب هم دوستای اون و من هم که دوستی نداشتم . یعنی بعد ازدواج دوستی برام نمونده بود. چون آقا دوست نداشتن من با هر کسی رفت و آمد کنم.
خلاصه اینکه فردا یه غذای خوب داریم . دست پخت خودم.
بعد سه ماه به مهمترین خواسته ام که عوض کردن کارم بود بالاخره رسیدم.
خانمی رو برای کارم استخدام کردن و کار من عوض میشه. چند روزه همینطور دارم کارم رو بهش آموزش میدم.
دلم برای این کار تنگ میشه.
خدایا شکرت ، چقدر براش صبر کردم. چه روزایی که از شدت سختی کار و خستگی و بدیش از خودم بدم میومد و تو تنهاییم گریه میکردم.
یه تصادف اتفاق میفته با تراک مخصوص شرکت، شوهر این خانمه میاد که ماشین رو ببره تعمیرگاه ، با مدیر صحبت که میکنه ، میفهمه میتونه خانمش بیاد اینجا کار کنه و اسم خانمش رو میده و اونها هم استخدامش میکنن.
خدایا شکرت. ممنونم. به خاطر همه چیزایی که داشتم ، همه آدمایی که اومدن و رفتن تا من چیزایی یاد بگیرم ، بخاطر چیزایی که دارم ، بخاطر کارم ، وجود این پسره ، پدر و مادرم و بخاطر همه چیزایی که تو آینده قراره بدست بیارم.ممنون.