بالاخره این سماجته انگار کار خودش رو کرد ، یه نفر رو برای کار من پیدا کردن.
هفته دیگه شاید کارم عوض بشه.
بعد مدتها موقع استراحت ، بالاخره باهاش حرف زدم.خیلی دستپاچه شده بود.عکس دختر دو ساله اش رو نشون داد.گفت مریضه. خودش هم که تصادف کرده بوده. میگه دوست داری با من بری بیرون.نمیدونه که من الان زندانی این پسره ام. مثل دوران ازدواجم. دیگه برام مسخره اس دوست داشتن جنس مذکر. تعهد داشتن بهش.باور کردن دوست داشتنشون.
یه دختر بچه ای بدجوری از روی شاپینگ کارتها امروز زمین خورد ، مثلا بابای احمقش کنارش بود. تا کی بیچاره داشت گریه میکرد. آخه من که تحمل دیدن گریه رو ندارم حالا چطوری میخوام پرستاری بخونم.
مرتیکه عوضی دوباره امروز میگه باید با مدیرم صحبت کنم.فردا حتما بهت زنگ میزنم خبر میدم. منم میگم ، شما واقعا کسی رو برای کار میخواین . یعنی اینکه من رو سر کار گذاشتی.
فقط به این فکر میکنم که اگه یه روزی اینجا مدیر بشم ، من هم اینطوری با مردم رفتار میکنم.
به من میگه فردا زنگ بزن ، زنگ نمیزنم ، میگم حضوری برم بهتره، میرم ، روز کاریش نیست . آخه مگه مرض داری الکی قول میدی .
بعد با خودم فکر میکنم منم اگر یه روزی یه کاره ای شدم اینجا ، من هم حتما همینطوری آدما سر کار میزارم و باهاشون بازی میکنم . بعد با خودم فکر میکنم من نمیتونم. من آدمی نیستم که بخوام کسی رو اذیت کنم . دروغ بگم.
یه دختر افغانی اینجا اومده برای خودش آدم شده ، مدیر یکی از مک دونالدهای اینجاست. گفت لازمت دارم ، بعد اون هر چی میرفتم یا نبود یا نمیگفتن چه روزی کار میکنه بخاطر پالیسی احمقانشون.
بعد به این فکر میکنم که برای روکم کنی یه سری از آدما ، دلم میخواد به یه جایی برسم.
الان فکر میکنم برای راحتی خودمه که میخوام به یه جایی برسم.