درسهای زندگی

من تو این مدت خیلی چیزا یاد گرفتم بهای زیادی هم براش پرداختم . حالا وقتشه از چیزایی که یاد گرفتم استفاده کنم . حیفه که بدون استفاده بمونن. 

 

وقتی آروم و ساکتی تو قلب و مغزت بهتر میتونی تصمیم بگیری . پس سعی کن این روش رو امتحان کنی . برای هر کاری که میخوای انجام بدی باید از قبل پلنش رو طراحی کرده باشی . همیشه هم دو تا پلن باید داشته باشی که اگه یکی به مشکل خورد اون یکی رو اجرا کنی .  

موفق باشی گلم .فقط خودت میتونی به خودت کمک کنی .

عشق اول , عشق آخر

دیگه بسه تا کی میخوای بهش فکر کنی . تا کی قراره همینطور فقط اشک بریزی . نمیتونم اصلا اینجا بمونم . من باید دوباره برگردم . انگار چیزی رو اونجا جا گذاشتم . الان دیگه وقتش شده که خوب فکر کنی و تصمیم درستی بگیری .  آینده تو خیلی روشنه . تو به بزرگترین آرزوت رسیدی پس بقیه اش دیگه کاری نداری .

فقط هم به فکر خودت باشی . درس اولی که ازش یاد گرفتی .  

به ادما , به اطرافت باید خیلی توجه کنی . باید از هوشت استفاده کنی . 

قلبت رو برای همیشه دیگه بسته نگه میداری . دیگه غیر از خودت و دوست داشتن خودت هیچ کس جایی توش نداه .  

دلسوزی ممنوع . برای هیچ کس غیر از پدر و مادر خودت نباید دلسوزی کنی . اونا تنها کسایی اند که لیاقتش رو دارن . 

نباید بزاری دوباره کسی این رفتار رو باهات بکنه . 

به حرفها باید خوب فکر کنی و به همین سادگی دیگه نباید به کسی اعتماد کنی .   

من باید رو پای خودم وایسم . این چیزی بود که قرار بود بهم یاد بده .  

مهمترین آدم توی زندگیم فقط خودمم . اول منفعت خودم رو باید در نظر بگیرم بعد بقیه . 

نباید خودتو نسبت به بقیه دست کم بگیری . تو قابلیتهای زیادی داری .  

وقتی دیگران احساس کنن ضعیفی فقط خوشحال میشن . وقتی احساس کنن همه چیزو از دست دادی بیشتر خوشحال میشن . پس تو نباید کم بیاری .  

باید برای خودت زندگی کنی .  

من دیگه نمیزارم کسی این بلا رو سر من بیاره و اینطور زندگی و احساس منو به بازی بگیره .

بازگشت به ایران

دیگه داشتم خفه میشدم هر جا میرفتم یاد تو می افتادم . برای آخرین بار همه جاهایی که تو این مدت با هم رفته بودیمو رفتم و فقط گریه کردم . خدایا باورم نمیشد . یادته اون شب مهتابی کنار اون فروشگاه به من قول دادی همه چی رو درست کنی .  دیگه باید از اونجا میرفتم برای همیشه.

 

چرا یه دفعه اینطوری شد . تو که منو خیلی دوست داشتی . تو که خیلی آرزوها برای من داشتی . من دیگه نمیخوام کسی برام بخونه من تو را تا کهکشانها , از زمین تا آسمانها دوست دارم می پرستم .کسی بگه تو ارزشش رو داری . نمیخوام کسی محکم بغلم کنه و بگه آخه چرا من اینقدر تو رو دوست دارم . این یه هفته ای که پیش تو بودم بهترین روزهای زندگیم بود و آخرین روز بدترین .    

 

چهاردهم سپتامبر برای خوردن آخرین قهوه و پیاده روی رفتم . شوهرم تو ایران آرزوش این بود که با هم بتونیم اونجا بدویم بدون اینکه کسی اذیت کنه . کاری که تو این مدت یکبار هم انجام ندادیم .

 

بلیط رو اوکی کردیم و بر گشتیم . تو فرودگاه همش دنبال اون میگشتم . فقط گریه میکردم و آه میکشیدم . آخه من چرا از تو خوشم اومد .  

من اومدم خونه بابا تا کارهای طلاق رو انجام بدم . اصلا راضی نیستم به اون زندگی برگردم . اوضاع خیلی پیچیده شده . خیلی فشار عصبی دارم . وقتی ناراحتی روزها و شبها هم طولانی تر میشه و میخواد که بیشتر دق کنی .   

 

من کی میتونم هیجانی , احساسی , عجول , ساده , باهوش , کمال گرا  , مغرور و لجباز نباشم .  

 

خدایا یعنی من دوباره میتونم به زندگی برگردمو مثل مردم عادی زندگی کنم . الان که اینجام دوست دارم برگردم اونجایی که بودم . اونجا که بودم میخواستم برگردم ایران . آخه این هم شد زندگی . لاتاری لعنتی چه بلایی سر زندگی من آوردی . نمیتونم درست فکر کنم و تصمیم بگیرم . 

اما بالاخره چی من هم باید مثل بقیه زندگی کنم . از زندگی لذت ببرم . مگه حتما باید یه مرد کنارت باشه تا زندگی زیبا بشه .