مامان جونم روزت مبارک

بیچاره خودش زنگ زده بود که من بهش روزش رو تبریک بگم. میاگفت اون ظرفی رو که تو چند سال  

پیش گرفته بودی گذاشتم جلوم و دارم نگاش میکنم میگم الکی الکی رفتیا. الان پیشمون نیستی. 

 

گفتم مامان نمیدونی چقدر الان دوست دارم . بیشتر از هر موقعی تو زندگیم دوست دارم و بهت احتیاج دارم اما لازمه بزرگ بشم. نمیدونم چقدر و چطوری . اما انگار تنها راهش همینه. 

 

نمیدونم مثل پارسال که اینجابودم دوباره بیقراری میکنی یا نه . پشت تلفن که چیزی به روی خودت نمیاری . میدونم بخاطر منه که هیچی نمیگی.  

 

مامان دوست دارم . امیدوارم یه روزی که خیلی نزدیکه جوری که لایقته ازت سپاسگذاری کنم.

دوراهی

همیشه سر این دو راهی ها من تو گل گیر میکردم. مثلا اون موقع که میخواستم ازدواج کنم.یا موقع  رفتن دانشگاه. چون رشته ای که میخواستم نبود . اما بالاخره همه چی اونجوری شد که باید میشد. اگه با اون پسر مهندسه ازدواج کرده بودم الان اینجا نبودم. یه بچه هم دا شتم . .نمیدونم خوشحال بودم یا نه. ما همدیگه رو خیلی دوست داشتیم. اما خانواده ام موافقم.ت نکردن. 

چرا من آروم نمیگیرم. همش بی قرارم.  

افکار

الان میرم افکارمو بنویسم ببینم به چه نتیجه ای میرسم. 

فعلا درگیری شدید دارم با خودم.