خلاصه اتفاقات

باورم نمیشه اینقدر زود گذشته باشه .دو ماه نبودم .

اینقدر مشغول بزرگ شدن بودم که اصلا نفهمیدم این مدت چطور گذشته .

من از ثانیه ثانیه زندگیم هم تو این مدت لذت بردم و زندگی کردمش . خدایا شکرت.


از همسر گرامی جدا شدم .کاش زودتر این تصمیم رو گرفته بودم .هفت سال از عمرم گذشت تا به این نتیجه رسیدم .


همسر گرامی برگشته آمریکا.بدون خداحافظی رفت . شاید هیچ وقت فراموش نکنم شبی که این خبر بهم رسید . چقدر احساس تنهایی کردم . جلوی چشمم فقط لحظه سوار شدنمون تو هواپیما رژه میرفت . با خودم میگفتم چطور تنهایی میتونی بری .

بعد از صحبت با دوستم و کلی گریه و  تجزیه و تحلیل به این نتیجه رسیدم که اینقدر مرد نبود و شجاعت نداشته که با من روبرو بشه .خدایا شکرت .


دوره های مشاوره خیلی فشرده و جدی شده . خیلی پیشرفت داشتم . خدایا شکرت.


خانواده ام همچنان ازم حمایت می کنند .خدایا شکرت.


شاید من هم تا یکماه دیگه حداقل برای 5 سال از ایران برم.خدایا شکرت.