شروع یه کار سخت

دیروز رفتیم مکان آموزشگاه رو  اجاره کردیم . خدایا ازت میخوام پدر و مادرم رو برام حفظ کنی چون فهمیدن خوبن و من اشتباه میکردم . خیلی اذیتم کردن که بخاطر خودم بوده و نداشتن تجربه لازم . 

 

باید خیلی تلاش کنم داره کارام پیچیده میشه . از یه طرف کلاسهای امدادگری اورژانسه از یه طرف کلاس زبان . کار میکس و فیلمبرداری دارم قبول میکنم . باید لپ تاپ بخرم . تبلیغات رو باید انجام بدم . جلسات مشاوره ام هست . خدایا تو شروع این کارها و تغییرات زندگیم به تو توکل کردم و میخوام که خیلی خیلی کمکم کنی و بیشتر از قبل دوستم داشته باشی.

جلسات مشاوره

امروز چهارمین جلسه مشاوره هم تموم شد . با کمک دوست خوبم و مشاور دارم روزهای بحرانی زندگیم رو پشت سر میگذارم .  

تا یکماه نباید با هیچ جنس مذکری صحبت و معاشرتی داشته باشم . باید خوب ببینم و خوب گوش کنم و خوب فکر کنم و خوب تصمیم بگیرم .  

تصمیمم گرفتم از همسرم جدا بشم و روی پاهای خودم وایسم . به هیچ کس وابسته نباشم . سالی دو ماه هم برم برای اینکه گرین کارتم باطل نشه آمریکا بمونم .  

تلفنی با همسر دوشنبه همین هفته صحبت کردم میگه زندگی خودته هر تصمیمی بگیری من هستم نمیگه من دوست دارم تو نباید جدا بشی براش اصلا فرقی نداره بود و نبود من .  

این حرفا رو که شنیدم مصمم تر شدم برای جدایی. دیگه باید آقای عاشق و حرفاش و خاطره هاش هم کم کم فراموش بشه این توصیه مشاور هستش .  

باید تا هفته بعد همه اتفاقاتی که این مدت افتاده مرور بشه و عقل و وجدانم رو به هم نزدیکتر کنم و تصمیم گیری کنم . خیلی سخته .  

گفت عواقب بعد جدایی ریزش و سفیدی مو و لاغر شدن و افسردگی هستش میتونی . گفتم من از پسش بر میام چون دیگه شوهرم رو دوست ندارم و ادامه یه زندگی بی روح فایده ای نداره .

روزهای جهنمی

عجب روزهایی رو دارم تجربه میکنم . منتظرم که چیزی بشه بزنم زیر گریه . منتظرم یه چیزی باشه که منو یاد اون بندازه . خدایا یعنی این روزهای جهنمی تموم هم میشه . میتونم دوباره به زندگی برگردم . چند روزی بود که حالم بهتر شده بود اما دوباره با این بارون تموم اون حال و هوا برگشت . 

من خیلی سرمایی هستم به من میگفت چطور میخوای تو این شهر سرد زمستون رو بگذرونی . نمیدونست که اصلا من دیگه اونجا نیستم که ببینه سردمه یا گرممه .میخواست برام تازه ژاکت بیاره . 

الان یه جایی هستم که نمیتوم حتی راحت گریه کنم . دارم تو دلم گریه میکنم . سی و دو روزه که باهاش صحبت نکردم حتی یک ثانیه هم نمیتونستم تحمل کنم . خدایا خودت کمکم کن .

جهیزیه رو هم برگردوندم خونه بابا.الان با اونا زندگی میکنم.مامان بیچاره . خدا حفظش کنه . نمیدونستم اگر تورو نداشتم باید چیکار میکردم.روزی که رفتیم وسایل رو بیاریم فهمیدم دیگه همدیگه رو دوست نداریم . احساسی که به شوهر باید داشت رو نداشتم . انگار که برادرمه یا یه دوست .   

 

کلاس زبان و اورژانس هم دارم میرم . حسابی سر خودم شلوغ کردم تا کمتر فکر و خیال داشته باشم .پیش مشاور هم دارم میرم .  

 

باید یه مقدار بیشتر به کودک درونم رسیدگی کنم . بیچاره پدرش این مدت دراومد . نمیدونم کی میتونه دوباره سرپا وایسه .