دلتنگی

دل آدم بعضی موقعها عجیب برای یه چیزایی تنگ میشه. بعد چند روزی رفتیم خرید مواد غذایی. 

سبزی و مرغ و میوه و ... 

بعد مدتها دارم سبزی پاک میکنم و مرغ میشورم.  

یاد مهمونیهای خانوادگی با همسر سابق افتادم. همیشه عید ، یه شب شام خانواده اون و یه شب شام خانواده من دعوت بودن.یه شب هم دوستای اون و من هم که دوستی نداشتم . یعنی بعد ازدواج دوستی برام نمونده بود. چون آقا دوست نداشتن من با هر کسی رفت و آمد کنم. 

خلاصه اینکه فردا یه غذای خوب داریم . دست پخت خودم.

خدایا شکرت

بعد سه ماه به مهمترین خواسته ام که عوض کردن کارم بود بالاخره رسیدم.  

خانمی رو برای کارم استخدام کردن و کار من عوض میشه. چند روزه همینطور دارم کارم رو بهش آموزش میدم. 

دلم برای این کار تنگ میشه. 

خدایا شکرت ، چقدر براش صبر کردم. چه روزایی که از شدت سختی کار و خستگی و بدیش از خودم بدم میومد و تو تنهاییم گریه میکردم. 

یه تصادف اتفاق میفته با تراک مخصوص شرکت، شوهر این خانمه میاد که ماشین رو ببره تعمیرگاه ، با مدیر صحبت که میکنه ، میفهمه میتونه خانمش بیاد اینجا کار کنه و اسم خانمش رو میده و اونها هم استخدامش میکنن. 

خدایا شکرت. ممنونم. به خاطر همه چیزایی که داشتم ، همه آدمایی که اومدن و رفتن تا من چیزایی یاد بگیرم ، بخاطر چیزایی که دارم ، بخاطر کارم ، وجود این پسره ، پدر و مادرم و بخاطر همه چیزایی که تو آینده قراره بدست بیارم.ممنون.

هیچ خبر خاصی نیست

هیچ اتفاق جدیدی نیفتاده. فقط اینکه من واقعا دیگه از زندگی با این پسره خسته شدم. میخوام برم. 

شاید با یه خانمی که همکارمه یه خونه اجاره کنیم. اینطوری وقت بیشتری برای خودم دارم و میتونم برای خودم برنامه ریزی کنم.  

این خانمه 54 سالشه ، خیلی نسبت به سنش شکسته شده ، از شوهرش جدا شده ، زیبایی ظاهری نداره اما خیلی مهربونه . همیشه سعی میکنه تجربیات خودش رو که فکر میکنه به درد من میخوره بهم انتقال بده . شاید شرایط بدی نباشه.