من مامانمو میخوام

این مدت همش کار کردم. روزایی بوده که 14 ساعت کار میکردم. اینقدر خسته بودم و مشغول که وقت اینجا اومدن رو نداشتم.   

چقدر زندگیم تو این مدت همش تغییرات داشته، نه یه جای ثابت ، نه دوستا و آدمای ثابت . فقط کارم رو ثابت نگه داشتم . البته که اون هم پیشرفت خودش رو داشته .    

12 روزه دوباره جام رو عوض کردم. هیچ چی غیر از هدفایی که دارم خوشحالم نمیکنه.آدمی که الان کنارمه و میگه که خیلی دوسم داره اصلا نمیخوام. دقیقا اشتباه 9 سال قبل رو کردم البته با این تفاوت که این آدم به من کمک میکنه که پیش برم نه اینکه عقبم نگه داره.  

دو شب پیش دقیقا تو چشماش زل زدم و گفتم اصلا ازت خوشم نمیاد. حرف دلم رو زدم. همینطور مونده بود که چی بگه. شوکه شده بود. بعد از دلش درآوردم اما میدونم بعضی حرفا هیچ وقت از یاد آدم نمیره. مخصوصا اینجور حرفا که قلب و وجود آدم رو میسوزونه.  

ماشین هم دیگه دارم میگیرم.  

فقط باید به فکر خودم باشم. هیچ وقت اون صحنه رو یادم نمیره که چطور به من بی اعتنایی کرد قبل از این همه آشنا شدن با همدیگه. پس این آدم ، آدمی نیست که بشه بهش اعتماد کرد.   

 دلم برای مامانم خیلی تنگ شده. تابستون احتمالا برمیگردم ایران.