خیر و برکت

مامان جون ، وقتی قبل از سر کار رفتنم بهم زنگ میزنی ، میگی روزت پر از خیر و برکت باشه ، خوشحالم میکنی . اما ... 

جمعه تصادف کردم . خیلی ترسیده بودم . بدنم میلرزید از ماشین پیاده شده بودم. مهمتر اینکه از بیمه ماشین مطمئن نبودم. جالبه که با یه پیرزن ایرانی تصادف کردم.  

 

شبش فقط دو ساعت خوابم برد. خوب شد که هیچ کس صدمه بدنی ندید. ساعت 4 صبح زنگ زدم و با مامانینا صحبت کردم. تعجب کرده بودن چرا من بیدارم.  

 

از تصادف و اینکه کجای خیابون بودم دقیقا چیزی یادم نمیاد. 

 

امروز که سه شنبه هست تازه دنبال کاراش رفتیم . با یه وکیل صحبت کردم و راهنمایی گرفتم. 

 

گفتم بهش زندگی اینجا سخته ، گفت نه تو به نظر آدم زرنگی میای ، 5 سال دیگه میشینی به امروزت میخندی .  

 

100 دلار پول بیمه دادم امروز. این پسره پول بیمه رو نداده بود و به من دروغ گفته بود که ماشین بیمه داره . هر کاری حاضره بکنه که من ترکش نکنم. 

 

همسر سابق هم که دارن همینطور لاو میترکونند. نمیدونه دیگه ، دلایلی وجود داره که الان همسر سابقه نه همسر .  

 

 بعد مدتها با مرد عاشق که فهمیدم استاده نه مرد عاشق تو زندگی من ، صحبت کردم . اون من رو به این وکیل معرفی کرد. چقدر دلم براش تنگ شده . هنوز هم دوسش دارم.  طرز فکر شو ، حرف زدنش رو .  

 

دقیقا برعکس این پسره است. من تو این پسره خود قبلی ام رو دوباره دیدم. چقدر کوتاه فکر اما مهربون . چقدر سهل انگار اما دلسوز .

میگه چرا هیچکی منو دوست نداره؟

بعد یه سال میگه برگرد با هم زندگی کنیم. ما اینجا تنهاییم و فقط دوتاییمون میتونیم به همدیگه کمک کنیم و هوای همدیگه رو داشته باشیم. 

 

میگه من دوست دارم و میخوام برگردی. خیلیها بعد سالها برگشتن و با هم زندگی خوبی رو شروع کردن. 

 

میگم دیگه نمیتونم. 

میگه به همین راحتی من رو فراموش کردی . اون همه خاطره خوب و بد رو راحت میزاری کنار. 

 

و من فقط به اون شبی فکر میکنم که از طریق یکی از دوستاش فهمیدم برگشته آمریکا.بدون خداحافظی . از ترس اینکه یه موقعی من دوباره براش مشکلی تو فرودگاه درست نکنم اصلا به من نگفته بوده.  

فکر کنم دیگه اون شب آخرای دوست داشتنام هم از قلبم ، از تمام وجودم رفت بیرون ، اون شب اینقدر گریه کردم که مامان فقط میتونست من رو دلداری بده. اون شب ، شب آخر دوست داشتن تو بود. 

بعدش دیگه همه چی تموم شد.  

 

الان هم اگه بعضی وقتا بهت سر میزنم از شدت تنهایی اینجاست. شاید میخوام ازت استفاده ابزاری کنم.

اما فهمیدم که این هم برات خوب نیست و دیگه سعی میکنم کمتر ببینمت. 

 

البته فکر کنم بخاطر استرسی که داره الان دوست داره من پیشش باشم. آخه من همیشه میتونستم همدم خوبی برای غمهاش باشه اما اون هیچ وقت نتونست که هیچی ، به غمهام اضافه هم میکرد. شاید دلیل اصلی غمهام بود. 

 

سومین کارش هم داره به مشکل برمیخوره ، برای اینکه آدم سازشکاری نیست. 

کارش که از کار من بدتر و سخت تر نیست. 

من که همش برای خودم کار کردم و مدیر خودم بودم الان این شرایط سخت رو تحمل میکنم آدم نیستم .  

 

دلتنگی، غربت

اینجا غروباش به قشنگی غروب ایران نیست. 

چقدر دلم برای غروبایی که خسته و کوفته ، تو ماشین مینشستم و از آموزشگاه به طرف خونه میرفتم و این غروب زیبا بود که بهم انرژی میداد ، تنگ شده. 

چقدر دلم برای آموزشگاهی که غریبانه تعطیل شد تنگ شده.  

چقدر دلم برای یه لحظه بودن با خانواده ام تنگ شده . 

آخه خدا من دردم رو به کی بگم. 

چرا الان این همه ناراضی ام؟ 

چرا پس خوشحال نیستم ؟ 

مگه این همون چیزی نبود که میخواستم؟  

 

همیشه فکر میکردم کسایی که خارج از ایران هستن و میگن غربت ، خودشون رو لوس میکنن و ادا در میارن اما الان میفهمم یعنی چی .