یکسال شد

انقدر سرگرم زندگی هستم که گذر لحظات رو حس نمیکنم ، انگار همین دیروز بود که تو فرودگاه مامان و خواهرم رو بغل کرده بودم و خداحافظی میکردم.  

انگار همین دیروز بود که رسیدم اینجا. سرزمین آرزوها. سرزمین فرصتها. 

خیلی چیزا یاد گرفتم. با آدمای زیادی آشنا شدم. دوستای زیادی پیدا کردم. کار اول و دومم رو هم که دارم. 

کالج رو هم که چند وقت دیگه شروع میکنم. 

تنها چیزی که فرق کرده با قبل ، اگر برگردم ایران ، دیگه اون دختر عموی خوش خنده نیست که دوباره ببینمش. 6 ماه پیش که تصادف کردن خودش اول مرده بعد شوهرش.  

یه جمله اش هیچ وقت یادم نمیره ، با شوهرش خیلی اختلاف سلیقه ای و فرهنگی داشتن ، میگفت دارم برای زندگیم میجنگم یا من میبرم یا شوهرم. کی تو این جنگ پیروز شد؟ 

 

چقدر خوشحالم که با هم مردن. مامانم طوری قصه ساخته بود که دختر عموم زنده اس و فلج شده . چقدر ناراحت بودم که بعد شوهرش زنده مونده . الان خوسحالم که زنده نیست . دیوونه میشد بدون شوهرش.  

 

خدایا این زن عمو و مامان من کی طعم خوشبختی رو میچشند؟دلم براشون میسوزه . از هر چی میترسیدن سرشون اومد. 

من اینجا ، این همه دور از مامانم ، دختر عموم خیلی دور دور . خدایا شکرت .  

 

نظرات 1 + ارسال نظر
گربه تنها شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 03:53 ق.ظ http://devil-angel.blogsky.com

روحش شاد

مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد