4 شهریور پارسال تا 4 شهریور امسال

پارسال تو یه همچین روزی التهاب اومدن به اینجا و شلوغی کارام باعث شده بود که تو روز تولدم هیچی ننویسم اما امسال نه سر کار باید میرفتم نه خانواده ای هست که کنارشون اد باشم.  

پارسال با یه کیک تولدم رو جشن گرفتم در کنار خانواده ، امسال هنوز نمیدونم میخوام چی کار کنم. چرا آدم روز تولدش بیشتر از بقیه روزا احساس تنهایی میکنه.   

دیشب با هم اتاقی هام رفتیم یه کلاب ایرانی. ساعت 10 تا 3و نیم صبح.خیلی خوش گذشت. قیلیون، رقص. 

دیشب یه کار عجیبی هم کردم. هیچ وقت با پسری نرقصیدم. دیشب یه پسری که به نظرم خوب می اومد و قشنگ هم میرقصید ، موقعی که داشتم می رقصیدم خیلی دلم خواست برم طرفش ، یاد حرف مشاور افتادم که از اینجور فرصتهایی که به آدم لطمه نمیزنه برای لذت بردن آنی میشه استفاده کرد و من هم استفاده لازم رو بردم.پسره ذوق مرگ شده بود. با خانواده اش اومده بودن.  

خلاصه 4 صبح خونه  بودیم. 

شوهر سابق اصلا تولدم رو یادش رفته. الان بیشتر به فکر دادگاهش و جریمه ماشینش هست. 

 

از پارسال تا امسال خیلی اتفاقات عجیب و غریبی افتاده. زندگی کردم واقعا.  

 جدایی ، تصمیم اومدن ، زندگی یکماه و نیمه با شوهر سابق، کار در شرکت تلفن ، آشنایی با یه مادر و دختر ، زندگی 3 ماهه با این دختر ، یکماه دنبال کار ، پیدا کردن کار ، قبول کردن انجام کاری سخت در یه شرکت آمریکایی ، زندگی یکماهه با یه خانم بهایی ، آشنایی با پسر اسپنیشه ، زندگی 6 ماهه با این پسر اسپنیشه ، تعطیلی آموزشگام ،ترک کردن این پسر اسپنیشه ، هم خونه شدن با سه تا ایرانی ، اصرار شوهر سابق برای زندگی دوباره ، پیدا کردن کار دوم ، تصمیم به شروع درس خوندن دوباره از ترم بعد.   

  

یاد گرفتم با ترسهام کنار بیام: ترس از تنهایی ، ترس از جدایی ، ترس از ارتفاع ، ترس از بی پولی .