Carma

امشب یکی دلم رو بدجوری شکست. احساس کردم بازیچه بودم.کلا کار این زن همینه. فکر میکردم چقدر ساده و معصومه با اون اشکایی که میریخت. اما بلده به موقعش موذی باشه و فیلم بازی کنه. هم اتاقی ، خواهرش دارن از ترکیه تشریف فرما میشن بعد برای ایشون زندگی سخت میشه و اتاق رو بازم دارن.  

 امشب با کلی فیلم بازی کردن به من اینو گفتن . دلم برای اون دوست پسر میسوزه که اون هم چند وقت دیگه به خاطر مزیتهای بهتر یه آدم دیگه کنار گذاشته میشه. البته فکر کنم اون هم کاری کرده که لیاقت یه همچین چیزی رو داشته باشه.

 

چقدر راحت با دو تا برخورد این دوتا خانم هم اتاقی خودشون رو به من نشون دادن و من دارم الان ب به این نتیجه میرسم که موندن با اینها برای طولانی مدت شاید به نفع من نیست که این اتفاقات افتاد.

خلاصه که باید دنبال جا باشم. خدا جون نمیزاری به نفس راحت بکشیم . تازه داشتم با بدون ماشین بودن کنار میومدم که حالا یه چیز دیگه هم اضافه شد.اما با همه اینا میدونم که از پس همه چی برمیام.چون خدا هم الان دوسم داره. 

خدایا شکرت

کلید

همه چی با کلیدهای خونه که جا گذاشته بودم شروع شد. شنبه بود و هم اتاقی ها هم برنامه داشتن که برن بیرون و ساعت 2 صبح میرسیدن. من هم کلید نداشتم.مجبور شدم برم خونه پسر اسپنیشه که با هم دعوامون شد . من هم دیگه کاملا همه چی رو تموم کردم. 

فکر میکردم بخاطر ماشین هنوز لازمش دارم. اما هر سختی ای رو حاضرم تحمل کنم جز بودن با اون. 

خلاصه اون شب رو خونه دوست یکی از دوستام گذروندم.   

به یه نتیجه دیگه رسیدم اون شب: 

هر چقدر آینده ترسناک و غیرقابل پیش بینی و نگران کننده باشه، نمیخوام به آدمای که تو گذشته ام بودن پناه ببرم و از اونا کمک بخوام. من دیگه کمتر میترسم.

 

خدایاشکرت.

خبر جدید

یه خبر جدید . دیگه مجبور نیستم این مدیر بدجنس و بد رو تحمل کنم. امروز که رفتم فهمیدم با یه مشتری دعواش شده و اونم اعتراض کرده و آقای مدیر رو فرستادن یه جای دیگه.  

یعنی از این بهتر نمیشد. این کار به اندازه کافی خودش استرس داره ، این مدیر عوضی هم به من بیشتر استرس میداد.امروز یه دلار کم آوردم. 

 

به یه نتیجه جدید رسیدم: 

الان دارم دورانی رو سپری میکنم که به آدما محبت نمیکنم ، نزدیک نمیشم ، باهاشون خاطره نمیسازم ، تنهایی خودم رو ترجیح میدم چون میترسم به کسی وابسته بشم. این کاری که دارم با خودم میکنم.