یکسال شد

انقدر سرگرم زندگی هستم که گذر لحظات رو حس نمیکنم ، انگار همین دیروز بود که تو فرودگاه مامان و خواهرم رو بغل کرده بودم و خداحافظی میکردم.  

انگار همین دیروز بود که رسیدم اینجا. سرزمین آرزوها. سرزمین فرصتها. 

خیلی چیزا یاد گرفتم. با آدمای زیادی آشنا شدم. دوستای زیادی پیدا کردم. کار اول و دومم رو هم که دارم. 

کالج رو هم که چند وقت دیگه شروع میکنم. 

تنها چیزی که فرق کرده با قبل ، اگر برگردم ایران ، دیگه اون دختر عموی خوش خنده نیست که دوباره ببینمش. 6 ماه پیش که تصادف کردن خودش اول مرده بعد شوهرش.  

یه جمله اش هیچ وقت یادم نمیره ، با شوهرش خیلی اختلاف سلیقه ای و فرهنگی داشتن ، میگفت دارم برای زندگیم میجنگم یا من میبرم یا شوهرم. کی تو این جنگ پیروز شد؟ 

 

چقدر خوشحالم که با هم مردن. مامانم طوری قصه ساخته بود که دختر عموم زنده اس و فلج شده . چقدر ناراحت بودم که بعد شوهرش زنده مونده . الان خوسحالم که زنده نیست . دیوونه میشد بدون شوهرش.  

 

خدایا این زن عمو و مامان من کی طعم خوشبختی رو میچشند؟دلم براشون میسوزه . از هر چی میترسیدن سرشون اومد. 

من اینجا ، این همه دور از مامانم ، دختر عموم خیلی دور دور . خدایا شکرت .  

 

تولد آقای دندون پزشک

این یه دوست خوب جدیده. رویای دندون پزشک شدن داره. واقعا هم داره برای رسیدن به این رویا تلاش میکنه. سنش بالاست ، قیافه ای نداره، اما مهربونه. 

هفت ماه پیش باهاش آشنا شدم. همون موقع میخواست برای کالج رفتن بهم کمک کنه. اما من میترسیدم که کالج رو شروع کنم.  

دیروز یه دروغی سر هم کردیم که بگیم من لیسانس ندارم تا بتونم کالج رو شروع کنم. صبح وقتی میرفتیم کالج گفت تولدمه. من تا 10 شب سر کار بودم.موقعی که برمیگشتم براش کیک خریدم و گفتم که بیاد دنبالم. واقعا سورپرایز شده بود. خیلی خوشحال شد. اصلا انتظار نداشت.  

کیک خوشگلی بود. خوش گذشت.

تولد هم اتاقی

تولد هم اتاقی بود.دوباره رفتیم همون کلاب ایرانیه.من تو رودربایستی گیر کردم و رفتم. دلم نیومد دلش  رو بشکنم و نرم. زیاد هم خوش نگذشت.  

جالبه که اون پسره که باهاش رقصیدم هم اونجا بود. بچه ها که رفتم برقصن ، خواهر این پسره اومد طرف میز ما و شروع کرد با من صحبت کردن.گفت برادرم از شما خوشش اومده ، گفته من با شما صحبت کنم. خلاصه شماره اش رو بهم داد. 

حس خوبی ندارم. همش داره وقتم و پولم داره با این هم اتاقی ها تلف میشه.   

شب که دیر اومدیم ، داشتم صبح خواب میموندم . شانس آوردم از خواب پریدم. این پسره هم دیر کرده بود ، از استرس داشتم می مردم. بدجوری حالش رو گرفتم برای 5 دقیقه ای که دیر کرده بود. آخه تلفنش هم مشکل پیدا کرده. شاید هم پول نداره تا تلفنش رو پر کنه . بد موقعی تنهاش گذاشتم. اون به فکر مشکلات من هست اما من نه.

ترجمه مدرکم هم درست شد. 

کارای ثبت نامم رو تموم کنم از ترم زمستون هم کالج رو شروع میکنم. 

  

داره آدمای ایرانیه دور و برم زیاد میشه. چیزی که دوست ندارم. اون اوایل همش ازشون فرار میکردم اما الان نه .  

کار دوم خیلی سخته . امروز 40 دلار پول کم آوردم. در صورتی که خیلی دقت کرده بودم. بخوام تو بانک کار کنم باید با سختیهای این کار دوم کنار بیام و اینجا راه بیفتم تا اونجا موفق باشم.  

 

فقط میدونم که دارم تلاشم رو میکنم. 

خدایا شکرت.