من مامانمو میخوام

این مدت همش کار کردم. روزایی بوده که 14 ساعت کار میکردم. اینقدر خسته بودم و مشغول که وقت اینجا اومدن رو نداشتم.   

چقدر زندگیم تو این مدت همش تغییرات داشته، نه یه جای ثابت ، نه دوستا و آدمای ثابت . فقط کارم رو ثابت نگه داشتم . البته که اون هم پیشرفت خودش رو داشته .    

12 روزه دوباره جام رو عوض کردم. هیچ چی غیر از هدفایی که دارم خوشحالم نمیکنه.آدمی که الان کنارمه و میگه که خیلی دوسم داره اصلا نمیخوام. دقیقا اشتباه 9 سال قبل رو کردم البته با این تفاوت که این آدم به من کمک میکنه که پیش برم نه اینکه عقبم نگه داره.  

دو شب پیش دقیقا تو چشماش زل زدم و گفتم اصلا ازت خوشم نمیاد. حرف دلم رو زدم. همینطور مونده بود که چی بگه. شوکه شده بود. بعد از دلش درآوردم اما میدونم بعضی حرفا هیچ وقت از یاد آدم نمیره. مخصوصا اینجور حرفا که قلب و وجود آدم رو میسوزونه.  

ماشین هم دیگه دارم میگیرم.  

فقط باید به فکر خودم باشم. هیچ وقت اون صحنه رو یادم نمیره که چطور به من بی اعتنایی کرد قبل از این همه آشنا شدن با همدیگه. پس این آدم ، آدمی نیست که بشه بهش اعتماد کرد.   

 دلم برای مامانم خیلی تنگ شده. تابستون احتمالا برمیگردم ایران.

یه هفته مریضی

یه شام 13 دلاری تویه رستوران خیلی سرد تایلندی باعث شد که یه هفته مریض باشم. هم داخل رستوارنش خیلی سرد بود ، هم اینکه غذاش اینقدر تند بود که همش آب خوردم اونم با کلی یخ. 

خلاثه اینکه یه هفته تو رختخواب افتادم و هر 6 ساعت بیدار م شدم ، دوباره قرص میخوردم و میخوابیدم. 

یکی که از 7 ماه پیش میشناختمش ، به دادم رسید. سوپ ، شغلم ، ماهی و ... 

کیک تولدی که براش گرفتم تاثیرگزار بود. خیلی بهم کمک کرد. شاید پیش خودش نقشه هایی کشیده. داره برای کارای کالجم کمکم میکنه. همین کمکها ما رو به هم داره نزدیکتر میکنه ، همش میگه چرا اینقدر تو فکری . حرفاش همه تکراریه ، در مورد درس خوندن و هدف خودش فقط حرف میزنه. دور خودش یه دایره ای کشیده.  

 

از همخونه ای قبلیم که شنیدم ، همینطوری میخواست به یه دختری کمک کنه تا درسش رو شروع کنه ، دختره یعنی بخاطر این شروع به درس خوندن کرده ، بعد یه مدت هم این پسره ، دختره رو ول میکنه.  

این پسر خیلی سختی کشیده. من هم که دلسوز.

طعم نون لواش

بعضی موقعها یه چیزایی تو رو یاد گذشته میندازه که واقعا عجیبه. بعد مدتها مزه نون لواش من رو یاد مادربزرگم انداخت. خدا بیامرزدش. طعم خوشبختی رو اصلا نچشید. زود بیوه شد . وقتی میخواست به آرزوی بزرگش ( مکه رفتن ) برسه ، چند وقت قبلش مریض شد و از دنیا رفت. اما آدمی بود که هیچ اذیتی برای کسی نداشت.خدا رحمتت کنه. 

 

آره واقعا بعضی آدما رویاهاشون رو با خودشون به گور میبرن. چقدر ناراحت کننده است.